زبان و ادبیات عربی...
هناک دائماً مَن هُو أتعَسُ مِنک، فأبتسم... 
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان


نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.


                                                              سهراب
 
TaranehhaGroups www.Hamtarane.com  
--
 

[ شنبه 7 بهمن 1391برچسب:, ] [ 18:36 ] [ علي افضلي ]

من می گویم ، تو حرف مرا می فهمی ، پس ما هستیم
 

فرانسیس پونژ

بی مقدمه

داستان ، روایت ساده ی زندگی است و تاریخ نیز روایت دیگر گونه ای از انسان و گذشته های پند آموز اوست . تنها عنصری که این دو وجه  راوی را از هم باز می نماید در شکلی کاملا آشکار عنصر تخیل است . احساس ، اندیشه و زبان در هر دو ژانر روایی کاملا با کلام ممزوج است ، اگر چه نگرش داستان نویس به زبان از نوع دیگر است  . داستان ،  خلق روایتی است خود خواسته که در بطن واژگان شکل می گیرد اما تاریخ روایت گذشته ای نا گزیر است که در آن مورخ در مقام ناظری منفعل ، تنها به واگویه ی حوادث حادث می پردازد . اما داستان عین حادثه است حادثه ای که در زیر و بم کلمات و اصوات تجلی می یابد . گاهی حادثه ، طرز وگونه ی چینش کلمات و همنشینی و جانشینی  جادویی واژگان است . بدین سان است که داستان با شعر و چکامه همداستان می گردد . مرز شکنی های جهان پست مدرن در علوم انسانی خصوصا ادبیات به زدودن دیوار ستبر ژانرها و میان ژانرها پرداخته و انواعی همدست و همگون از ادبیاتی ترکیبی و تلفیقی پدید آورده است  . لیوتار مرز شکنی های پسامدرن را در حوزه های مختلف باز جست و دریدا با تأیید نظرات لیوتار ، منطق و شعر را از یک قماش دانسته به صراحت ابراز می دارد آنجا که منطق با زبان آوری به اهداف خود نائل می آید شعر نیز با همنشینی با فلسفه پهلو به پهلوی  منطق می ساید .

ماجرای خویشاوندی شعر و داستان ، داستان و تاریخ ، تاریخ و اسطوره جزئی از همین تئوری محتوم است . با فرو ریختن دیوار حائل بین شعر و داستان ، با گونه ای نوین از تعارضات بینامتنی و میان ژانر ها مواجه ایم . داستان از آن روی که روایتی منثور است روی در اطناب دارد اما شعر از آنجاکه به روایت های یک سویه تن در نمی دهد و از سوی دیگر بدان جهت که حاصل مکاشفات آنی و لحظه ای شاعر است روی در ایجاز و فشردگی بیان دارد . شعر با دریافت گونه های مختلف و مختلط روایت و تأکید برساخت و ساز مکان ها و شخصیت ها داستان گونه می شود و داستان نیز با تأکید بر برخی از فعالترین عناصر شعر ، پابه حیطه ی احساس و تخیل و شاعرانگی می گذارد . زبان در این میان نقشی چند سویه را بازی می کند . ایجاز ، واژگان مکرر و سطرهای طویل داستان ها را تقلیل می دهد و بدین سان است که داستان کوتاه و کوتاه وکوتاه تر می شود .

رویکرد جهان ادبیات به داستان های مینی مالیستی در حقیقت انعکاس ایجازگری هایی است که پیش از آن در واقعیت های عینی رخ داده است . جهان امروز روی در فشردگی و انقباض دارد و در بسیاری از عرصه ها نمود آن مشهود است . ایجاز نتیجه ادغام یافته ها ی بشری است و تلفیق دانسته هایی است که در قرون متمادی حصول یافته است . شعر نیز با نگاهی چند وجهی به واژگان به هایکو یا چیزی شبیه به آن که طرحاش می نامیم بدل می شود و می رود تا درکمترین واژگان ، کمترین فاصله را با نیستی کلمه و سکوتی سراسر شعر و شعور پیدا کند .

تلفیق شعر و داستان، به روایت های شعر گونه ای انجامیده است که درکمترین واژگان و سطرها ازدریافت های آنی مولف حکایت دارد. با این همه حتی اگر کلام به کلمه ای ختم شود نوع دستوری کلمه مرز کوتاه و باریک شعر و داستان را همچنان باقی می گذارد . فعل ها همواره به جهت روایتی که در خود ضمیمه دارند بیشتر داستانی اند اما اسم ها و صفت ها از آنجا که دریافت مدلولشان نیاز به کنکاش قوه تخیل دارد غالبا شاعرانه تر به نظر می رسد .

مورخ امروز نیز در این میان با شکستن بنیان های تاریخ نویسی سنتی که ریشه در وقایع اتفاقیه مرسوم  دارد گاهی پا به حیطه بی زمانی یا چند زمانی شعر و داستان و اسطوره  گذاشته و از منظر گاهی نو ، روایتی آمیخته با احساس و تفکر و تخیل را ارائه می کند . امروزه مورخ نو گرا دیگر خود را آنگونه که تاریخ می طلبد در گذشته های دور و نزدیک محصور نمی کند بلکه به حال می اندیشد و به فردا و در تحلیل های عبرت آمیز و عبرت آموز خود وجوه  بیانی و زبانی را از نظر دور نمی دارد . اما در حقیقت با این کار شگفت ،  تاریخ  را از انحصار افعال ماوقع ماضی بیرون می آورد و بدینسان دور از گیرودار مکان و زمان و تنوع افعال به ابدیتی تأمل بر انگیز در کلام می اندیشد . او در واقع با روایت تاریخ ، تأویلی تازه از زمان و زندگی ارائه می کند .

جنگ و صلح تولستوی با تمام  فراز و نشیب هایش تاریخ غرور ، افتخار ، نفرت ، تکبر ، عشق ، هوس ، امید ، یأس ، وحشت و غم های بی  پایان بشری است .  صد سال تنهایی گارسیا مارکز ، تاریخ یا داستان شاعرانه و جاودانه و جادودانه مردمی است که در گوشه ای از این جهان پر رمز و راز، باران و زندگی را به دیده حیرت می نگرند ؛ مردمی که در آنسوی واقعیات فریبنده عینی، به امور ذهنی و جادویی که روح و روان آنها را تسخیر کرده می اندیشند . کوری ساراماگو نیز تاریخ سپید ناهوشیاری و نابینایی انسانهای همیشه تاریخ است که در چهارراه  زندگی به غفلتی ابدی تن در داده اند . بارهستی کوندرا ، روایت کامجویانه انسانهایی است که در  منجلابی از چیزی که دوستی و تن پرستی و نفرتش می نامیم گرفتار آمده اند . پاک کن های آلن رب گریه  در حقیقت تاریخی است که در زمانی گمشده اتفاق می افتد زمانی اندک ؛ با تداخل مکان ها  و شخصیت هایی که در دنیای پر از جنایت و جرم به دستان مقصر و مرگ آفرین خویش نگاهی وسواس آمیز دارند .

در داستانهای کوتاه و داستان های کوتاهتر نیز گوشه ای از کلان روایتی تاریخی به تصویر کشیده می شود . رئالیسم جادویی اگرچه بیشتر در رمان های مطول امکان بروز یافته است اما کسانی چون کارپنتر و بورخس و دیگران با تأسی از افسانه پردازیهای شرق و چیزی از گونه هزارو یکشب های عربی - ایرانی به خلق جادوی روایی خود پرداخته اند .

داستان نویس امروز می نویسد تا به انسانها آگاهی و بیداری بخشد هرچند دنیای پرتشتت امروز به او آموخته است که نمی تواند در مقام یک پیامبر به توصیه دانسته ها و نا دانسته های خود تأکید ورزد .

داستان نویس می نویسد تا چشمهای خواب آلود را آبی زند و از خواب جهالت بیدار کند بر خلاف آنچه در جامعه قصه پرداز دیروز ما جریان داشت . داستان فقط آرام بخش قبل از خواب خاتون و خواجه نیست . شهرزاد ظلم را می خواباند تا عدالت بیدار شود و بدین جهت است که هزار و یک شب نا تمام را نمی آساید و چشم برهم نمی گذارد تا زندگی بیدار بماند. پیرمرد راوی به شهرزاد می گوید : باید داستانهایت زیبا و لذت بخش باشد اگر اینگونه نباشد تو خواهی مرد !  و سالها بعد سامرست موام  داستان نویس معروف براین نکته تأکید ورزید که داستان قبل از هر چیز باید سرگرم کننده و لذت بخش باشد .

 هنر با نزع از واقعیت و پیوند آشکار با تخیل می رود تا انسان را از درگیری جانفرسا با واقعیت های تلخ زندگی رهایی بخشد . خواننده با خواندن داستان، پا به حیطه دنیایی می گذارد که آنرا انسانی چون او آنگونه که خود خواسته آفریده است بدین لحاظ چنین آفرینشی از نابسامانی های دنیای بیرون بدور است .

به گفته معروف فلوبر " یکی از راهها برای تحمل زندگی ، غرق شدن در ادبیات است انگار در جشنی جاودانه شرکت داشتن "

و نکته آخر اینکه داستان نویسی امروز علاوه بر رویکرد به ایجاز و گزیده گویی و گریز از روایت های کلان و توجه به جزئیات امور از یکسو و از سوی دیگر با شکستن مرکز یت کلام و تداخل معنا ، جهان پر از تشتت امروز را در غوغای کلمات به تصویر می کشد .

نسبیت گرایی و عدم قطعیت از اندیشه های اینشتین و هایزنبرگ یعنی در واقع از فیزیک به متا فیزیک ذهن حلول یافته است و در ساخته های ماهوی  بشر تاثیری تام وتمام داشته است .

فرم، به تعبیر ما تلفیقی از وجوه ساختاری و بافتاری اثر هنری است که ماهیت و کیفیت ساختمان بیرونی و درونی اثر را تضمین می کند .

معماری پیشرفته در جهان واقع ، معماری متنوع و حیرت برانگیز سوبژه های ادبی  را به ارمغان آورده است . توجه به انواع فرمهای داستانی و شعر و بعضا تلفیقی ، از وجوه  جوهرشناسی ادبیات روایی و غیر روایی امروز محسوب می شود .

آنچه فهرست وار بر شمردیم به زعم ما ، گوشه ای از خصایص و ویژگی های داستان نویسی امروز است . اینهمه را مقدمه آوردیم تا به داستانهای کوتاه و کوتاهتر داستان نویسی جوان نگاهی امروزینه تر داشته باشیم .

دومین اثر داستانی داوود عسکری در واقع مجموعه سی داستان کوتاه و بعضا مینی مالیستی است که برخی از ویژگی های یادشده  را داراست . قدرت و قوت احساس در داستانهایی که از نظر خواهد گذشت مهمترین خصیصه آشکار آنهاست اگرچه این داستانهای پر احساس ،  گاه به روایتهای احساساتی بدل می شود اما همین عنصر غنی است که با  مخاطب به طرزی مرموز ایجاد رابطه می کند .

گوشه ای از این همزادپنداری مخاطب ، حاصل مکاشفه هایی است که  حداقل در هر داستان یک بار اتفاق می افتد . فقر اندیشه در برخی از آثار کم وبیش به چشم می خورد اما شاعر با خلق صحنه های ماندگار و لحظات تلخ و شیرین ، فلسفه ای عمیق را جستجو می کند اگرچه احساسات نوستالوژیک حتی در ساده ترین داستان ها نیز از ذهن و اندیشه ی داستان نویس دست بردار نیست .

 او زندگی را از دریچه ی عشق و دوستی و مرگ به نظاره نشسته است و اگر گاهی کلام او به کسالت وانزجار مخاطب می انجامد بی گمان به دلیل وجود نکات کسالت آور و انزجارآمیز زندگی است . داستان امروز و داستان هر روز ، داستان زندگی است . آیینه ی  تمام نمای روزمرگی و روزمرگی انسان  با تمام ابعاد و تمام فراز و نشیب هایش . تنوع گونه های داستان در این مجموعه داستانی خود حکایتی دیگر است . کنکاش چند و چون این آثار مجالی دیگر می طلبد .

محمد حسین بهرامیان

 


[ جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, ] [ 7:43 ] [ علي افضلي ]

با سلام..

نمرات نهایی درس نهج البلاغه دانشجویان محترم دبیری زبان و ادبیات فارسی اعلام شده است.یادآور می شود نمره سوال مصادر نهج البلاغه به همه دانشجویان داده شد.

[ پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, ] [ 21:49 ] [ علي افضلي ]

[ شنبه 30 دی 1391برچسب:, ] [ 18:19 ] [ علي افضلي ]

  • صدى الحياة (13 كتابا وقرصا) د. مسعود فكري و آخرون، معهد إيران للغات (كانون زبان إيران)، طهران.
  • أحب العربية ( 4 أجزاء ) لمكتب التربية العربي لدول الخليج الفارسي.
  • الأدب والنصوص لغير الناطقين بالعربية, حسن خميس المليجي, جامعة الملك سعود، السعودية.
  • أسهل طريقة في تعليم اللغة العربية, الشركة الإفريقية للطباعة والنشر, بيروت-لبنان.
  • الإملاء الوظيفي من غير الناطقين بالعربية للمستوى المتوسط, عمر سليمان محمد, جامعة الملك سعود, 1411هـ 1991م.
  • تجربة تربوية في تعلم اللغة العربية, محمد عبد الغني المصري, مؤسسة الرسالة دار الفرقان 1404 هـ 1984م.
  • تدريبات فهم المسموع لغير الناطقين بالعربية, ناصف مصطفى عبد العزيز, 1408هـ 1988م, عمادة شؤون المكتبات, جامعة الملك سعود.
  • التعبير الموجه للمبتدئين, طه محمود, من غير الناطقين بالعربية, جامعة الملك سعود, 1404هـ 1984م.
  • تعلّم العربية   (جزآن ) د. عبد الرحمن بن إبراهيم الفوزان،  الوقف الإسلامي .
  • تعلّم العربية ( 4 أجزاء ، ودليل المعلم) دولة قطر .
  •  تعلّم العربية , السيد عبد العال وآخران , وزارة الثقافة , القاهرة .
    • تعلم العربية, توفيق الشواشي وآخرون, 1402/1982م, وزارة التربية والتعليم,دولة قطر, قسم اللغة العربية للناطقين بغيرها.
    • تعلّم لغة القرآن الكريم, د.عبد الله عباس الندوي, دار الشروق القاهرة.
    • تعلّموا العربية (3)  المنظمة الإسلامية للتربية والعلوم والثقافة.
    • تعليم الأجانب اللغة العربية  معهد تعليم الأجانب اللغة العربية , دمشق .
    • تعليم العربية , محمد أبو الليل , البرازيل .
    • تعليم العربية لغير الناطقين بـها – الكتاب الأساسي - جامعة أم القرى.
    • تعليم العربية للمبتدئين, سيف الدين شحادة, 1403هـ 1983م, دار النور ألمانيا الغربية.
    • تعليم اللغة العربية لاغراض علمية بكلية الطب , إبراهيم سليمان أحمد مختار. ماليزيا .
    • تعليم الكتابات العربية لغير الناطقين بها, عادل سليمان محمد, مكتبة غزايل جدة دوار الجامعة.
    • تعليم اللغة العربية لغير العرب , علي محمد الفقي , مكة .
    • تعليم اللغة العربية لغير العرب وفقاً لأحدث الطرق , أحمد شلبي  , القاهرة .
    • تعليم اللغة العربية للأجانب, عبد الفتاح رمضان عبد العال, الدار الوطنية الجديدة.
    • تعليم وتعلم الأصوات العربية الصعبة لغير الناطقين بها, عبد الفتاح محجوب محمد, جامعة أم القرى, 1413 هـ
    • تكلم العربية, منهج لتعليم العربية بالراديو, ( 3 أجزاء ) جامعة الملك سعود ووزارة الإعلام السعودية.
    • الجديد في اللغة العربية ,  ( 3 أجزاء ) ألف في الصين ( لم يكتب اسم المؤلف بالعربية )
    • الدروس العربية على طريقة المحادثة, عبد الحق عباس, المكتبة العلمية, لاهور, باكستان.
    • دروس اللغة العربية لغير الناطقين بـها , ف . عبد الرحيم .
    • دروس في العربية , فؤاد مجلي والبرفيسور منصور , لندن .
    • سلسلة الأمل ,  5 كتب مع دليل المعلم كتاب واحد , غرناطة للنشر والتوزيع .
    • سلسلة المكتبة العربية في الصين , د.محمد حسن باكلا, الكتاب الثالث/أصوات العربية وحروفها للناطقين وغير الناطقين بها, بوستن-لندن- تايبيه 1403/1982م.
    • سلسلة تعليم اللغة العربية لغير الناطقين بها معهد تعليم اللغة العربية التابع لوزارة التعليم السورية, دمشق.  د. حازم علواني وعفاف سبع الليل ورحاب حمادة وفاطمة أسير
    • سلسلة جامعة آل البيت لتعليم اللغة العربية لغير الناطقين بـها ، جامعة آل البيت ، المفرق ، الأردن.
    • الطريقة الحديثة لتعليم اللغة العربية , باسمة اليعقوبي , لبنان.
    • طريقة جديدة في تعليم العربية , السيد محمد أمين المصري , لاهور .
    • العربية أصواتـها وحروفها ، جامعة الملك سعود .
    • العربية الحديثة للناطقين بالإنجليزية والفرنسية , محمد منير مرسي ومحمد بن إسماعيل , القاهرة .
    • العربية المعاصرة   بيتر عبود ، مركز دراسات الشرق الأدنى وشمال أفريقيا، آن آربر، متشجن، الولايات المتحدة الأمريكية.
    • العربية المعاصرة  , معهد بورقيبة للغات الحيّة , تونس 1975 م
    • العربية بالراديو , السيد يعقوب بكر وآخرون القاهرة .
    • العربية بين يديك  ( 3 أجزاء للطالب و 3 للمعلم ومعجم ) د. عبد الرحمن بن إبراهيم الفوزان، ومختار الطاهر حسين، ومحمد عبد الخالق محمد فضل ، العربية للجميع ، مؤسسة الوقف الإسلامي.
    • العربية جسر للثقافة الإسلامية   د. ممدوح نور الدين
    • العربية السهلة ( 3 ) فرحة البيطار , دار العلم للملايين .
    • العربية في الأمم المتحد ة , الأمم المتحدة , نيويورك .
    •  العربية في المؤسسة ( 1 و 2 و 4 ) المعهد الوطني للإنتاجية والتنمية الصناعية بالجزائر.
    • العربية الميسرة ( 7 كتب / مستويات , بدءا من التمهيدي , مؤسسة غرناطة للنشر والتوزيع .
    • العربية لأبناء العرب المهاجرين  المنظمة العربية للتربية والثقافة والعلوم .
    • العربية لغتي  المنظمة الإسلامية للتربية والعلوم والثقافة.
    • العربية لغة حيّة   3  الجزائر . ( باستعمال اللغة الفرنسية لغة وسيطة ) 
    • العربية لغير العرب  د. أحمد سمير بيرس و د. عبد الله سويد. الدار العربية للكتاب.
    • العربية لغير العرب  د. نزار أباظة وأسامة مراد. معهد الفتح الإسلامي بدمشق . دار الفكر .
    • العربية لغير العرب, د.توفيق برح.
    • العربية لغير العرب,  5 كتب . د. مصطفى حسن الريس , الأزهر , مجمع البحوث الإسلامية, يدرس في معهد الدراسات الخاصة بالأزهر.
    • العربية للحياة   ( 4 أجزاء ) . جامعة الملك سعود .
    • العربية للراشدين  د. إبراهيم يوسف السيد وناصف عبد العزيز ومختار الطاهر حسين.
    • العربية للعاملين في المجال الطبي  د. راشد الدويش وآخرون ، جامعة الملك سعود.
    • العربية للعمانيين العائدين, أحمد التركي وآخرون , سلطنة عمان .
    • العربية للمبتدئين من الناطقين بلغات أخرى, راشد بن عبد الرحمن الدويش وآخرون, جامعة الملك سعود.
    • العربية للمسلمين الناطقين بالإنجليزية , عبد الوارث سعيد , الكويت .
    • العربية للمسلمين الناطقين بالإيطالية , عبد الوارث سعيد , الكويت .
    • العربية للمسلمين الناطقين بالصينية , عبد الوارث سعيد , الكويت .
    • العربية للمسلمين الناطقين باليوربا, عبد الوارث سعيد, دار البحوث العلمية الكويت.
    • العربية للناشئين   ( 6 أجزاء للطالب و 6 للمعلم ) وزارة المعارف السعودية .
    • العربية من غير معلم ,  باللغة الإنجليزية  , فيليب نجار , دار العلم للملايين بيروت 1986م.
    • العربية من غير معلم,  باللغة الفرنسية , بدون مؤلف ,  دار العلم للملايين بيروت , بدون تاريخ.
    • اللغة العربية لأغراض أكاديمية, مبادئ وأصول الكتابة الإبداعية والبحث العلمي للدارسين من غير العرب , إبراهيم أحمد الفارسي , ماليزيا .
    • فهم المسموع لغير الناطقين بالعربية, ناصف عبد العزيز ومصطفى سليمان, جامعة الملك سعود.
    • القراءة الراشدة لتعليم اللغة العربية في المدارس الإسلامية, أبو الحسن الندوي.
    • القراءة العربية لغير العرب   وزارة التربية بالكويت.
    • القراءة العربية للمدارس الإنجليزية, محمد أبو بكر إبراهيم وآخرون, المكتبة العلمية, لاهور, باكستان.
    • القراءة العربية للمسلمين  د. محمود إسماعيل صيني وآخرون .
    • القراءة العربية, د.راجي محمود رموني, آن أوبر- ميشيغان, 1978م.
    • القواعد العربية الميسرة   ( 3 أجزاء ). جامعة الملك سعود .
    • قواعد اللغة العربية , عبد الحق ندوى , لاهور.
    • الكتاب الأساسي في تعليم اللغة العربية لغير الناطقين بـها . المنظمة العربية للتربية والثقافة والعلوم .
    • كنوز القواعد, خسوس ريوسا ليدو, المعهد الإسباني العربي للثقافة مدريد, 1985م.
    • اللغة العربية لاغراض أكاديمية ؛ مبادئ واصول الكتابة الغبداعية والبحث العلمي للدارسين من غير العرب , إبراهيم أحمد الفارسي ( مصري )
    • اللغة العربية المعاصرة لطلبة المرحلة المتوسطة بالجامعات الأمريكية, زكي عبد الملك 1975م, الدار التونسية للنشر.
    • اللغة العربية لغير المختصين, د.حسام الخطيب وآخرون, منشورات جامعة تشرين 1992-1993م.
    • اللغة العربية لغير الناطقين بـها  ( 5 أجزاء ) حميد مخلف الهيتي وآخرون , الجامعة المستنصرية  ببغداد.
    •  اللغة العربية لغير الناطقين بـها  ( جزآن ) ، وكتاب مرشد المعلم ) الاتحاد العالمي للمدارس العربية الإسلامية الدولية.
    • اللغة العربية لغير الناطقين بـها , حميد مخلف الهيتي وآخرون , بغداد.
    • اللغة العربية لغير الناطقين بـها , عبد الجواد علام وآخران ’ القاهرة .
    • اللغة العربية لغير الناطقين بها, أحمد يوسف جبر, مكتبة المنار الزرقاء الأردن.
    • اللغة العربية لغير الناطقين بها, عبد اللطيف أحمد الشويرف وآخرون, جمعية الدعوة الإسلامية العالمية.
    • اللغة العربية للدراسات الإسلامية والقانونية, محمد محمود الدرولي وآخرون, جامعة آل البيت/الأردن.
    • اللغة العربية للشؤون التجارية, راجي راحوني, جامعة متشجن الأمريكية.
    • اللغة العربية للمبتدئين, سيد علي.
    • اللغة العربية للناشئين  ( 9 أجزاء ) الاتحاد العالمي للمدارس العربية الإسلامية الدولية.
    • لغة القرآن , كتاب لتعليم اللغة العربية لغير العرب بوساطة اللغة الفرنسية , عمر فروخ, لبنان .
    • المنار ، دروس مكثفة في تعليم العربية لغير الناطقين بـها، جامعة محمد الخامس، المغرب.
    • منهج في تعليم اللغة العربية, داود عطية عبده, خيّاط بيروت, 1963م.
    • الميسّر  في تعليم اللغة العربية لأبناء الجالية الإسلامية في المهجر  د. عزيز الحسيني والأستاذ عبد الله بناني. المنظمة الإسلامية للتربية والعلوم والثقافة.
    • النحو العربي المبرمج للأجانب, عسوفان السلكا.
    • النحو العربي المبرمج للتعليم الذاتي, د.محمود إسماعيل صيني وآخرون, جامعة الملك سعود.
    • سلسلة تعليم اللغة العربية  ( 45 جزءا ) جامعة الإمام محمد بن سعود الإسلامية .
    •  القراءة العربية الميسرة   ( 3 أجزاء ) . جامعة الملك سعود .

[ جمعه 29 دی 1391برچسب:, ] [ 12:38 ] [ علي افضلي ]

سلام..

دانشجویان محترمی که درس آشنایی با قرآن با اینجانب داشته اند لطفا جهت بررسی برگه های تصحیح شده خود در تاریخ 30 دی ماه از ساعت 10 تا 12 صبح مراجعه نمایند.

[ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, ] [ 17:33 ] [ علي افضلي ]

 سلام..

با توجه به تصحيح برگه هاي آزمون پايان ترم درس عربي رشته حقوق و درخشش بی نظیر و قابل انتظار دوستان که در نتیجه آن از مجموع 76 برگه ، 73 برگه زیر 10 بوده، به اطلاع دانشجويان اين درس ميرساند قبل از اعلام نهايي نمرات، براي مشاهده اوراق خود مي توانند در روز شنبه 30 دي ماه از ساعت 13 تا 15 به دفتر اينجانب تشريف بياورند.

[ چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, ] [ 10:32 ] [ علي افضلي ]

با سلام.

نمرات نهایی درس تاریخ ادبیات جاهلی و اسلامی اعلام شده است. از همه دانشجویان محترم به خاطر تلاش صادقانه و چشمگیرشان درطول ترم تشکر می کنم. نمرات بسیار عالی بود و اینجانب بی نهایت از همه شما راضی هستم. خیلی خوب به سوالات آنهم به شکل تشریحی عربی پاسخ داده اید، تحلیل ها برجسته بود و مهمتر از همه کار گروهی و کلاسی عالی داشتیم. انشالله اگر همین جدیّت را در ترمهای آینده به کار ببریم بی شک روی حداقل 5 قبولی در آزمون دکتری می توان حساب جدی باز کرد. تا شنبه هفته آینده استراحت کنید بعد با توکل به خدا برای تاریخ و متون ادبیات دوره عباسی در ترم بهمن خودتان را آماده کنید که کار فراوان پیش روی داریم.

به امان خدا باشید.

[ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, ] [ 19:59 ] [ علي افضلي ]

با سلام.

برگه های امتحان پایان ترم درس عربی (1) تصحیح شده است. دانشجویان محترم برای بررسی بیشتر می توانند روز دوشنبه 25 دی ماه از ساعت 10 تا 12 به دفتر اینجانب در دانشکده تحصیلات تکمیلی تشریف بیاورند.ضمناً آن دفترچه هايي كه حاوي خلاصه كتابهاي مطالعه شده دانشجويان در طول ترم بود را ملاحظه كردم. خيلي خوب و عالي بود. انشالله به همين ترتيب در كنار درسهاي هر نيمسال، مطالعه خودتان را ادامه دهيد.متشكرم...

[ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, ] [ 19:54 ] [ علي افضلي ]

با سلام.

به اطلاع میرساند برگه های امتحان زبان عربی (5) رشته آموزش دینی و عربی و امتحان تمرین تجزیه و ترکیب رشته تربیت معلم زبان و ادبیات فارسی، تصحیح شده است. دانشجویان محترم این دو درس، می توانند در روزهای یکشنبه 24 و دوشنبه 25 دی ماه از ساعت 10 تا 11 صبح، برای مشاهده  و بررسی برگه های خود به دفتر اینجانب در دانشکده تحصیلات تکمیلی تشریف بیاورند. یادآور می شود نمره های آزمون، روز سه شنبه 26 دی به شکل رسمی اعلام خواهد شد.

[ جمعه 22 دی 1391برچسب:, ] [ 10:1 ] [ علي افضلي ]

[ سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, ] [ 21:48 ] [ علي افضلي ]

با سلام.

به اطلاع دانشجويان محترم كارشناسي ارشد ادبيات فارسي ميرساند امتحان پايان ترم درس زبان عربي (1 )، تمام مبحث فعل خواهد بود و موضوع اسم كه در كلاس ساعت 8 صبح تدريس شده بود از امتحان حذف است.

[ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, ] [ 8:10 ] [ علي افضلي ]

 

با سلام.

به اطلاع دانشجویان کارشناسی حقوق می رساند که امتحان پایان ترم درس عربی به شکل تشریحی خواهد بود.

[ دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, ] [ 20:59 ] [ علي افضلي ]

معروف ترین تابلو های هنری جهان

 

 

مونالیزا

اثر: لئوناردو داوینچی

محل نگهداری: لوور، پاریس- 06-1503

این صورت با لبخند مرموزش خودش با هنر مترادف شده است و قطعا مشهورترین نقاشی ای است كه همه‌مان می‌شناسیم و تقریبا تاثیرگذارترین پرتره در طول تاریخ نیز بوده است.

 

شب پرستاره

اثر: وینسنت ون گوك

محل نگهداری: موزه هنرهای معاصر، نیویورك، 1889

بی شك این اثر هنری بهترین دوست داشتنی‌‌ها را به نمایش گذاشته و اما نوابغ را نیز به دردسر انداخته است. گویا هنرمند قصد داشته در طول نیم قرن یا بیشتر با استفاده پرمعنی اش از رنگ نوابغ و هنرمندان سراسر جهان را تحت تاثیر قرار دهد.

 

گلهای آفتابگردان

اثر: وینسنت ون گوك

محل نگهداری: لندن، گالری ملی، 1888

ون گوك بعد از ترك كردن زادگاهش هلند به قصد جنوب فرانسه برای تشكیل انجمن هنری، این گلهای آفتابگردان را نقاشی كرده است. او این اثر را برای تزئین اتاق خواب دوستش پل گوگن نقاشی كرد. ون گوك سال بعد یعنی سال 1889 كپی دیگری نیز از این نقاشی كشید و شاید هم كپی دیگری در سال بعدتر. كپی‌‌ها و نسخه‌‌های متفاوت دیگری از این تابلو نیز به شاگردان او نسبت داده شده است. این گلهای هنری معروف در قلبشان نمونه ساده‌ای از ایجاز زندگی را به نمایش می‌گذارند؛ آنها چرخه‌‌های متفاوت زندگی ما هستند، شكوفه‌‌های شاداب و باطراوت تا پژمردگی و نابودی...

 

موج نهم

اثر: ایوان آیوازوفسكی 1850

محل نگهداری: موزه دولتی روسیه، سن پترزبورگ

تابلوی موج نهم شاهكاری واقعی است. آیوازوفسكی در این نقاشی كه تلاش شوم گروهی را برای نجات یافتن از امواج بی‌رحم اقیانوس نشان داده، به كمال تكنیكی ناب خویش دست یافته است. با وجود این قوی‌ترین بخش این كمپوزیسون در مركز نقاشی قرار دارد كه مرموز‌ترین و عرفانی‌ترین بخش و نمایش دهنده تشعشعات خورشید می‌باشد و به صحنه با طیفی از رنگهای قوی سبز و صورتی روشنایی بخشیده است. همچنین بارها از این نقاشی به اسم زیباترین نقاشی روسی نام برده شده است.

 

گالری علوفه

اثر: جان كنستابل 1821

محل نگهداری: گالری ملی، لندن

این تابلو به عنوان بزرگترین نقاشی بریتانیایی ارزشمند و مورد تقدیر واقع می‌شود، اما وقتی كه برای اولین بار در سال 1821 در آكادمی ‌سلطنتی نمایش داده شد (با عنوان: نیم روز)، در پیدا شدن خریدار ناكام ماند. ولی وقتی در فرانسه تئودور گریكالت این اثر را تحسین كرد بیشتر مورد توجه قرار گرفت. و بالاخره وقتی در یك سالن در پاریس همراه با تابلوهای دیگر كنستابل نمایش داده شد شور و هیجان بیشتری را برانگیخت (گفته شده كه حضور داشتن نقاشی‌‌های دیگر كنستابل در این نمایشگاه یك هدیه برای گریكالت كه خیلی زود و در همان سال فوت كرد، به شمار می‌آمده). در این نمایشگاه تابلوی گالری علوفه به طور قطع به عنوان برنده مدال طلایی كه توسط چارلز ایكس از فرانسه اهدا می‌شد انتخاب شده بود. آثار كنستابل در این نمایشگاه تحت تاثیر و الهام گرفته از نقاش‌‌های فرانسوی مثل اوژن دلاكروا بود.

 

برج بابل

اثر: پیتر بروگل مهتر 1563

محل نگهداری: موزه كانستیستوریس، وین

موضوع این نقاشی سازه برج بابل است؛ در كتاب مقدس آمده كه این برج ساخته دست بشر برای رسیدن به بهشت بوده. بروگل در نشان دادن معماری برج بابل با طاق‌‌ها بیشمار و نمونه‌‌های دیگر از مهندسی رومی، عمدا كلسئوم روم را تداعی كرده است. هدف او از این نقاشی این بوده كه خطرات غرور بشر و شاید هم زیانبار بودن عقلانیت كلاسیك در مواجه با الاهیت را نشان دهد.

 

تمرر جنگجو به آخرین لنگرگاهش كشیده می‌شود تا از هم باز شود

اثر: جی.ام.دبلیو. ترنز 1838

محل نگهداری: گالری ملی، لندن

در مهم‌ترین بخش نقاشی، یعنی كشتی جنگی قدیمی، تركیب بندی اثر غیر عادی است، كه در سمت چپ تصویر جا داده شده یعنی جایی كه بر شكوه و جلال اثر تاكید می‌شود و اكثر رنگهای شبح گونه آن در گوشه ای از مثلثی قرار گرفته است كه در دو گوشه دیگر آن آسمان آبی و همچنین مهی كه به سوی آسودگی خیال پیش می‌رود، قرار دارد. زیبایی قایق كهنه در كنتراست قوی و رنگهای سیاه و چركین قایق با بخارهایی نمود پیدا می‌كند كه به سرعت از روی سطح دریاچه بلند می‌شود؛ "مثل بخار آب". در سال 2005 این نقاشی به عنوان عالی‌ترین اثر هنری در گالری هنر بریتانیا انتخاب شد.

 

گشت شبانه

اثر: رامبرانت وان رین 1642

محل نگهداری: آمستردام، Rijksmuseum

از این نقاشی به عنوان بهترین كار رامبراند نام برده شده است، چرا كه این اثر تمام الگوهای نقاشی را شكسته تا حدی كه تمام نقاشان چهره آن دوران از خلق این اثر ابراز نگرانی و ناراحتی كردند. این نقاشی به تازگی به نمایش گذاشته شده و به عنوان یكی از بهترین آثار اروپای شمالی به بازدیدكنندگان ارائه می‌شود.

 

خوك چران، بریتانی

اثر: پل گوگن 1888

محل نگهداری: موزه هنر شهر لس آنجلس

گوگن یكی از نقاشان پیشرو پست امپرسیونیست به شمار می‌آید. این نقاشی رنگین نسبت به نقاشی‌‌های دیگر گوگن به سبك پخته خاص خودش فضاهای رئال بیشتری دارد. "خوك چران" با كشاورز و خوكهایش و پس زمینه ای از خانه‌‌های كوچك روستایی و آسمان، از پیش زمینه ای متفاوت برخوردار است. رنگهای قوی و تكه تكه یكی از سبكهای خاص و متعلق به گوگن است.

 

دو خواهر (روی تراس)

اثر: پیر آگوست رنوآر 1881

محل نگهداری: موسسه هنری شیكاگو

تجلیل از زیبایی بهار و پیمانهای دوران جوانی، در تابلوی دو خواهر (روی تراس) سبك تكنیكی و كمپوزیسیون درست، نمایش هنرمندانانه رنگهای لرزان باطراوت به خوبی مشهود است. اكثر تصاویر نقاشی در اندازه واقعی قضایی سطحی را در جلوی تراس اشغال كرده اند؛ و در پشت آنها فضایی پرنشاط و پر از برگ مورد توجه قرار می‌گیرد كه به نحو بسیار شدیدی روی فرمها و شكلهای نقاشی شده فوكوس می‌كند. صورت دو دختر به شدت بر اصول نقاشی جدید رنوآر تاكید داشته و آن را آشكار می‌كند و رنگ صورتها تحت تاثیر سایه‌‌ها یا بازتابها قرار نگرفته است. رنگ چشمهای دختر كوچك بسیار شفاف و واضح، به رنگ آبی ترانسپورانت و شفاف، ما را به تماشا كردن جهان با نگاهی تازه و از دید چشمانی بی‌گناه دعوت می‌كند.

[ چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, ] [ 18:26 ] [ علي افضلي ]

www.AsanPic.comwww.AsanPic.comwww.AsanPic.comwww.AsanPic.comwww.AsanPic.com

[ چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, ] [ 18:20 ] [ علي افضلي ]

[ سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, ] [ 12:3 ] [ علي افضلي ]

 أبدع معظم العرب فی ضرب الأمثال فی مختلف المواقف والأحداث فلا یخلو موقف من حیاتنا العامة إلا ونجد مثلا ضرب علیه، ولا تخلو خطبة مشهورة ولا قصیدة سائرة من مثل رائع مؤثر فی حیاتنا. فالأمثال أصدق شیء یتحدث عن أخلاق الأمة وتفكیرها وعقلیتها , و تقالیدها وعاداتها , ویصور المجتمع وحیاته وشعوره أتم تصویر فهی مرآة للحیاة الاجتماعیة والعقلیة والسیاسیة والدینیة واللغویة , وهی أقوی دلالة من الشعر فی ذلك لأنه لغة طائفة ممتازة , أما هی فلغة جمیع الطبقات.

 ولقیت هذه الأمثال شیوعا لخفتها وعمق ما فیها من حكمة وإصابتها للغرض المنشودة منها, وصدق تمثیلها للحیاة العامة ولأخلاق الشعوب , قال النظام : "یجتمع فی المثل أربعة لا یجتمع فی غیره من الكلام إیجاز اللفظ وإصابة المعنى وحسن التشبیة وجودة الكتابة فهو نهایة البلاغة" ، والأمثال فی الغالب أصلها قصة، أی أن الموقف الأصلی الذی ضرب فیه المثل یكون قصة أدت فی النهایة إلى ضرب المثل, والفروق الزمنیة التی تمتد لعدة قرون بین ظهور الأمثال ومحاولة شرحها أدت إلى احتفاظ الناس بالمثل لسهولتة وخفته وتركوا القصص التی أدت إلى ضربها.
وفی الغالب تغلب روح الأسطورة على الأمثال التی تدور فی القصص الجاهلیة مثل الأمثال الواردة فی قصة الزباء ومنها " لا یطاع لقصیر أمر, ولأمر ما جمع قصیر أنفه – بیدی لا بید عمرو ". وكذلك الأمثال الواردة فی قصة ثأر امرئ القیس لأبیه ومنها: " ضیعنی صغیرا وحملنی ثأره كبیرا – لا صحو إلیوم ولا سكر غدا – الیوم خمر وغدا أمر ".
 
 وربما یستطیع المحققون بجهد أن یردوا بعض هذه الأمثال لأصحابها ومبدعیها، فمن حكماء العرب عدد كبیر اشتهر بابتكاره وإبداعه الأمثال بما فیها من عمق, وإیجاز, وسلاسة, یقول الجاحظ: " ومن الخطباء البلغاء والحكام الرؤساء أكثم بن صیفی وربیعة بن حذار وهرم بن قطیعة وعامر بن الظرب ولبیدبن ربیعة . وأحكمهم أكثم بن صیفی التمیمی وعامر بن الظرب العدوانی , فأما أكثم فكان من المعمرین؛ تدور علی لسانه حكم وأمثال كثیرة, وهی تجری علی هذا النسق " رب عجلة تهب ریثا. ادرعوا اللیل فإن اللیل أخفى للویل.
 
 المرء یعجز لا محالة. لا جماعة لمن اختلف. لكل امرئ سلطان على أخیه حتى یأخذ السلاح, فإنه كفى بالمشرفیة واعظا. أسرع العقوبات عقوبة البغی".
 
 ولكن أمثال العرب لم تأت على مثل هذه الدرجة من الرقی والانضباط الأسلوبی, مثل التی جاء بها أكثم, بل إن كثیرا من الأمثال الجاهلیة تخلو من التفنن التصویری, وهذا بطبیعة الأمثال فإنها ترد على الألسنة عفوا وتأتی على ألسنة العامة لا محترفی الأدب, فلم یكن من الغریب أن یخرج بعضها علی القواعد الصرفیة والنحویة دون أن یعیبها ذلك مثل أعط القوس باریها ( بتسكین الیاء فی باریها والأصل فتحها ), وأیضا ( أجناؤها أبناؤها ) جمع جان وبان والقیاس الصرفی جناتها بناتها لأن فاعلا لا یجمع علی أفعال وهذا یثبت أن المثل لا یتغیر بل یجری كما جاء علی الألسنة وأن خالف النحو وقواعد التصریف؛ .
 
 وبعض الأمثال یغلب علیها الغموض ویدل تركیبتها على معنى محدد لا تؤدی إلیه الكلمات المفردة ومن ذلك قول العرب ( بعین ما أرینك ) أی أسرع. ولم یكن هذا النوع من الأمثال هو الوحید بل هناك أمثال صدرت عن شعراء مبدعین وخطباء مرموقین فجاءت راغبة الأسلوب متألقة بما فیها من جمإلیات الفن والتصویر مثل: أی الرجال المهذب، فهذا المثل جزء من بیت للنابغة یضرب مثلا لاستحالة الكمال البشری والبت: ولست بمستبق أخا لا تلمه على شعث أی الرجال المهذب والأمثال فی الأدب الجاهلی یصعب تمیزیها عن الإسلامی. لاختلاطهما ببعض عند الرواة والمؤلفین, ولكن ما یشیر إلیه من حادث أو قصة أو خبر مما یتصل بالجاهلیة یساعد على معرفه الجاهلی وتمییزه من الإسلامی مثل: ما یوم حلیمة سر ( وحلیمة بنت ملك غسان ویضرب هذا المثل للأمر المشهور الذی لا یكاد یجهل )
 
وقد یدل علی جاهلیة المثل أن یكون مخالفا لتعالیم الإسلام ومبادئه مثل: الیوم خمر وغدا أمر. والأمثال إما حقیقیة أو فرضیة خیالیة، فالحقیقة: لها أصل وقائلها معروف غالبا، والفرضیة ما كانت من تخیل أدیب ووضعها عل لسان طائر أو حیوان أو جماد أو نبات أو ما شاكل ذلك والفرضیة تساعد علی النقد والتهكم والسخریة وخاصة فی عصور الاستبداد وهی وسیلة ناجحة للوعظ والتهذیب والفكاهة والتسلیة مثل كلیلة ودمنة وسلوان المطاع , وفاكهة الخلفاء؛ الأدب الجاهلی د/ محمد عبد النعیم خفاجی – دار الكتاب - ص 146.
 
 وهذه كانت نظرة سریعة للأمثال فی الأدب الجاهلی كیف كانت, وبما تمیزت به الأمثال من خفه ودقة وسلاسة وإیجاز وعمق ما فیها من حكمه وصواب رأی, وكیف أبدعوا العرب قبل الإسلام فی الأمثال, فحیاتنا الآن لا تخلو من أمثالهم وحكمهم. ( الصیف ضیعت اللبن ) قاله عمرو بن عمرو بن عدس وكان شیخا كبیرا تزوج بامرأة فضاقت به فطلقها فتزوجت فتى جمیلا وأجدبت. فبعثت تطلب من عمرو حلوبة أو لبنا , فقال ذلك المثل, ویضرب هذا المثل لمن یطلب شیئا فوته على نفسه.
 
(على أهلها جنت براقش ) وبراقش كلبة لقوم من العرب اختبأت مع أصحابها من غزاة, فلما عادوا خائبین لم یعثروا علیهم نبحت براقش فاستدلوا بنباحها على مكان أهلها فاستباحوهم.


[ سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, ] [ 11:52 ] [ علي افضلي ]

 

چكیده

 

یكى از موضوعات ناپژوهیده در عرصه پژوهش‏هاى قرآنى این است كه قرآن به چه لهجه‏ اى نازل شده است. روایات و دیدگاه‏ها در این زمینه آشفته است و در آنها پاسخ قانع‏ كننده‏ اى به این سئوال داده نشده است. حاصل بحث در این مقاله این است كه قرآن به لهجه خاصى اعم از لهجه قریش یا غیر قریش نازل نشده است؛ بلكه قرآن به زبان فصیح و بلیغ عربى كه از هرگونه عیوب لهجات محلى و قبیگى عرب خالى است، نازل شده است.

 

كلیدواژه ‏ها: لهجه قرآن، لغت قرآن، نزول قرآن، قرائت قرآن، هفت حرف، قبائل عرب.

. مقدمه

به عقیده برخى، اختلافات قرائات در برخى از كلمات قرآن، نتیجه اختلاف لغات و لهجه‏ هاى عربى و تعدّد آنهاست(طبرى، جامع البیان، ج1، ص9 به بعد). در این مقاله سعى بر آن است كه ضمن بررسى لهجه‏ هاى عرب در دوره جاهلى و اسلامى و موارد اختلاف قرائاتى كه ناشى از لهجه خوانده شده، به شناسایى لهجه یا لهجه‏ هایى كه قرآن به آن نازل شده است، دست بیابیم.

سئوالاتى كه در این مقاله درصدد پاسخ‏گویى به آنها هستیم، از این قبیل است كه آیا لغت و لهجه ‏اى كه قرآن به آن نازل شده است، چه لغت و لهجه ‏اى بوده است؟ آیا تركیبى از لهجه‏ هاى گوناگون عربِ پیش از اسلام و مقارنِ ظهور آن بوده ‏است؟ یا لغت و لهجه قریش بوده است كه در موسم‏هاى خاصّ و از طریق تجارت و امثال آنها در نواحىِ دیگرِ جزیرة‏العرب انتشار یافته است؟

2. لغت و لهجه جاهلى

شایسته به نظر مى‏رسد، براى آشنایى به لهجه قرآن، نخست لهجه ادب جاهلى بررسى شود كه آیا عرب جاهلى در تعبیر از افكار و عواطفِ خود در شعر و نثر لهجه خاصى را به كار مى‏برد؟ یا لهجه ‏هاى متعددى را؟ بنا به فرض اول، آیا این لهجه خاص در سطحى عالى‏تر از لهجه‏ هاى محلّى قبائل متعدّد عربى قرار داشت؟ یا لهجه خاصّ قبیله خاصى را به كار مى‏بردند؟ و در این صورت، آیا آن، لهجه خاص به چه قبیله‏ اى تعلق داشت و در چه محلى پدید آمده بود؟ آیا از آنِ اعراب شمالِ جزیرة‏العرب بود یا به اعراب جنوب متعلق بود؟

گروهى از خاورشناسان غربى به امثال این پرسش‏ها پاسخ‏هایى داده ‏اند كه اینك بررسى مى‏شود:

نولدكه بر این نظر است كه لهجه فصیح بر اساس لهجه‏ هاى حجاز و نجد و مناطق مجاور فرات مبتنى‏ است. نالینو نیز بر این باور است كه زبان عربىِ فصیح از یكى از لهجات نجد پدید آمده و در كنده، تهذیب شده و به صورت لهجه ادبىِ پیشرفته و رایج، در آمده‏ است. او معتقداست كه پادشاهان كِنده به خاطر عنایتى كه به رفاه زندگى شعرا و ادبا داشتند، آنها را به خود جلب كرده و نیز گسترش حكومت آنها كه قبائل مَعد را به خود پیوست و هم‏چنین گرد آوردن قبائل مختلف و از میان بردن پراكندگى آنها، عامل رواج و پیشرفت این لهجه گردید(جواد على، ص47).

به عقیده او لهجه مزبور در نیمه قرن ششم میلادى رواج و انتشار یافت و خارجِ نجد را نیز فراگرفت و در بیشتر جزیرة العرب ـ به خصوص بخش جنوبى حجاز كه مدینه و مكه و طائف در آن قرار داشت ـ بسط و گسترش یافت. اوضاع پایتخت‏هاى معروف آن عصر و ملوك حیره و غسّان را بدون تردید مى‏توان عامل انتشار سریع و شگفت آور لهجه مذكور دانست.

هارتمن و ولرس را هم عقیده بر آن‏ است كه عربى فصیح، عبارت از لهجه اعراب نجد و یمامه مى‏باشد؛ جز این كه شعرا، این لهجه را به میزان قابل توجّهى دگرگون ساختند.

لَنْدبُرگ نیز در این زمینه مى‏گوید: شعرا قواعد این لهجه را تأسیس كردند و بعدى‏ها طبق قواعد آنها عمل نمودند و این قواعد را از شعر آنها استخراج نموده، اصل نحو را نیز از قصاید آنها استنباط كردند(همان).

خاور شناسان، نظریه‏ هاى خود را از روایاتى استنباط كرده‏ اند كه دانشمندان اسلامى در باره شعر و لغت و لهجات عرب آورده ‏اند و با این كه آراى خاورشناسان بر روایات دانشمندان اسلامى مبتنى است، در عین حال براى یك نظریه علمى صحیح و قاطع درباره لهجه قرآن كافى به نظر نمى‏رسد؛ زیرا روایات دانشمندان اسلامى در عصر حكومت اسلامى تدوین شد؛ یعنى پس از آن كه لغت و زبان استقرارى یافت و لغت قرآن كریم، زبان رسمى و معمولى تمام ملّت عرب گردید، این روایات به وجود آمد.

به هر حال به نظر مى‏رسد، بهترین راه براى عرضه یك نظریه علمى در این زمینه، مراجعه به كتیبه ‏ها و نوشته‏ هاى دست اوّل‏ است كه با لهجات مختلفِ اصلى نگارش یافته‏ اند تا بتوان از آنها وجوه اختلاف و اشتراك لهجه‏ ها و قواعد زبان را استخراج نمود و بدین وسیله به شیوه نگارش در منطقه‏اى كه این كتیبه‏ ها و لوحه‏ ها در آنجا پیدا شده و نیز به عصرى كه این نوشته‏ ها نگارش یافته است، وقوف پیدا كرد. سپس به مؤلَّفاتى كه درباره قواعد لهجه‏ ها و ضوابط آنها اعم از صرف و نحو و لغت تألیف شده است، مراجعه نمود تا به ریشه این زبان‏ها و تمایزات میان آنها، و لغت و زبان فصیح ـ كه لهجه و تعبیر قرآن كریم ‏است ـ آگاهى یافت.

نوشته‏ هاى مربوط به عصر جاهلى كه اساس استشهاد و استدلال‏ است، در عصر حاضر به هزارها لوحه و كتیبه مى‏رسد. آنها لهجه‏ هاى متعدّدى را از قبیل لهجه معینى، سبئى، قتبانى، حضرمى، ثمودى و لحیانى حكایت مى‏كنند. در این میان لهجه دیگرى به چشم مى‏خورد كه به زبان فصیح عربى نزدیك ‏است و از این لهجه در میان لهجه‏ هاى مذكور، آثار كمترى به دست آمده و روى هم به شش اثر مى‏رسد و تمام آنها مربوط به غرب و جنوب و جزیرة‏العرب مى‏باشد. البته به استثناى نصوص و مدارك معدودى كه از عرب شرق جزیره به دست آمده‏ است.

این تفاوت، ناشى از كثرت اطلاع عربِ غرب و جنوب و یا قلّت اطّلاع عرب شرق از كتابت و نوشتن نیست؛ بلكه منشأ آن، اختلاف محیط طبیعى‏ است. در غرب و جنوب جزیره، سنگ‏ها سخت بوده و نوشته‏ ها را در خود نگاه مى‏داشت؛ ولى چون در شرق جز شن و ریگ و خاك وجود نداشت؛ به همین رو، نوشته و نقوش در آنها پایدار نمى‏ ماند؛ لذا محقّقان در شرق جزیرة‏العرب جز به آثار معدودى برنخوردند. آن هم روى سنگ‏هایى كه از اماكن دور به آنجا مى‏آوردند و نوعاً در شن‏زارها فرومى‏رفت و كمتر خود را نمایان مى‏ ساخت. این آثار در میان ریگ و خاك مستور و مدفون ماند تا كاوشگران شركت‏هاى نفتى و جهانگردان، بدانها دست یافتند.

آثار مداركى كه با موضوع بحث ما رابطه مستقیم دارد، مدوّناتى‏ است كه در قرن ششم میلادى نوشته شده‏ است. به خصوص مقدارى از آن كه مربوط به زمان اندكى قبل از اسلام و نزول قرآن است.

به هرحال آثار مربوط به پیش از قرن ششم میلادى، قسمت عمده آثار و مدارك موجود را تشكیل مى‏دهد؛ امّا آن آثارى كه مربوط به قرن ششم و چند سال قبل از اسلام و در نیمه اوّل قرن مزبور نوشته شده، بسیار كم و غیر قابل توجّه‏ است؛ ولى آثار قابل توجهى در مورد لهجه‏ هاى زبان عربى كه در سال‏هاى مقارن با ظهور اسلام و یا ایّام نزول وحى نوشته شده باشد، به هیچ‏ وجه وجود ندارد تا بتواند به ما در شناختن لهجه‏ اى كه هنگام ظهور اسلام در جزیرة العرب رایج بود، مدد كند.

متأسّفانه در حین ظهور اسلام یا صدر اسلام تألیفى در نحو و ادبیّاتِ لهجه‏ هاى عرب جاهلى و یا لهجه‏ هاى معمول، در دست نیست. تحقیقاتى نیز كه برخى از دانشمندان، امثال همدانى و نشوان بن‏ سعید حمیرى و امثال آن دو انجام داده‏ اند و هم‏چنین كتاب‏هایى كه دیگران درباره لهجه‏ هاى عرب با استفاده از دستاوردهاى آن دو پرداخته‏ اند، بیشتر به مفردات مربوط است و اغلب درباره لهجه‏ اى‏ است كه قرآن كریم بدان نازل شده‏ است(همدانى، ج8، ص122).

متونى كه در اَلاِكلیل همدانى و برخى مؤلفات دیگر راجع به نصوص و نوشته‏ هاى عصر جاهلى آمده، اصلى نیست؛ بلكه استنباطاتى است كه نویسندگان مزبور از مدارك اصلى نموده ‏اند؛ از این رو نصوص مزبور نمى‏تواند نماینده لهجات مربوط به قبل از اسلام باشد؛ به همین جهت حكم نصوص جاهلى را ندارد.

نزدیك‏ترین نصوص و مدارك به زبان و لغات عربى، لغت و زبانى ‏است كه طبق آن، نوشته‏ ها فراهم مى‏آمد. كهن‏ترین و مفصّل‏ترین متونى كه نماینده عربى فصیح است و عربیت قرآن بر آن متكى است، متون حَرّان‏ است كه به سال 328 میلادى تعلق دارد و در بلاد شام كشف شده ‏است.

وجود چنین متونى نشان مى‏دهد كه اعراب این سرزمین به لهجه‏ اى نزدیك به لهجه قرآن كریم تكلّم مى‏كردند و مى‏نوشتند؛ اما نزدیك‏ترین نصوص مربوط به ایّام ظهور اسلام، كمترین و مختصرترین متونى‏ است كه كشف شده‏ است؛ به همین رو از شناخت پیوستگى آنها به لهجه قرآن كریم، محروم هستیم و نمى‏توانیم تطوّر این لهجه را از آغاز اطّلاع بر نخستین متن مدوّن تا ایّام ظهور اسلام و ویژگى‏هاى صرفى و نحوى و وجوه اشتراك آن را نسبت به قواعد لهجه قرآن بشناسیم.

مورّخین یادآور شده‏ اند، در حیره یك مركز علمى و مدرسه وجود داشت كه خطّاطان و نویسندگان حجاز، نگارش قرآن را در آنجا مى‏ آموختند، و قبل از اسلام گروه بسیارى از دانشمندان مسیحى در آن مركز تربیت شدند و در كنیسه‏ ها و دیرها و كاخ‏ها، جُنگ‏ها و مجموعه‏ هایى وجود داشت كه در آنها اشعارى كه در باره ملوك و فرمانروایان آن سروده شده بود، دیده مى‏شد(طبرى، تاریخ الطبرى، ج2، ص37 و ابن‏جنى، الخصائص، ج1، ص393 و زبیدى، ج2، ص70 و جمحى، ص10 و سیوطى، المزهر، ج2، ص474 و جوادعلى، تاریخ العرب قبل الاسلام، ج1، ص14).

با این وصف، براى بررسى صحیح لهجه‏ هاى عربى پیش از اسلام و مقارن با ظهور آن باید نوشته‏ ها و متون عصر جاهلى را مورد مطالعه قرار داده و آنها را بر حسب نتایج این مطالعات، به مجموعه‏ هایى تقسیم نمود و براى شناختن لهجه قرآن باید لهجه‏ هاى قبائل مختلف عربى و لهجه اهل حجاز و به خصوص لهجات اهل مكّه و مدینه و نواحى میان آن دو را كه قرآن در آن جاها نازل شده‏ است، شناخت. ولى متونى كه كمى پیش از ظهور اسلام یا هنگام ظهور آن تدوین شده باشد، فعلاً در دسترس نیست.

3.لغت و لهجه قرآن كریم

قرآن كریم به زبان عربىِ روشن(نحل، آیه 103) بر پیغمبر اسلام(ص) نازل گردید. عرب همواره به لغات و لهجه‏ هاى مختلف سخن مى‏گفت. اینك سئوال این است كه آیا قرآن به كدام یك از لهجه‏ هاى مختلف عربى نازل شده‏ است؟

قرآن لهجه خاصّى را معیّن نكرده و حتّى بدان اشاره ننموده است، و واژه ‏هاى عربى یا عربیّاً كه در سوره‏ هاى متعددى به كار رفته، واژه‏اى عام و كلى‏ است، و بر لهجه خاصى دلالت ندارد.

در این زمینه كه آیا قرآن به چه لهجه‏ اى نازل شده است، دو دیدگاه جلب نظر مى‏كند كه اینك به بررسى آنها پرداخته مى‏شود.

3. 1. نظریه نزول قرآن به لهجه‏ هاى گوناگون عرب

پاره‏اى از روایات از جمله روایت انزل القرآن على سبعة احرف یكى از مستمسكات طرفداران این نظریه ‏است كه قرآن مركب از لهجات گوناگون عرب‏ است(طبرى، جامع‏البیان، ج1، ص9 به بعد). برخى از علماى اهل سنت از جمله طبرى منظور از هفت حرف را در این روایت، عبارت از لهجه‏ هاى مختلف عربى مى‏دانند.

این روایت مشهور و معروف‏ است و در كتب تفسیر و قرائات و حدیث اهل سنّت به طرق و وجوه متعدد نقل شده ‏است. روایت مذكور به گروهى از صحابه پیغمبر(ص) منتهى مى‏شود كه آن را از پیغمبر(ص) شنیدند. صحابه مذكور عبارت‏اند از: عمر بن‏ خطاب، عثمان بن‏ عفان، ابن‏ عبّاس، ابن‏ مسعود، ابى بن‏ كعب، انس، حذیفة بن‏ یمان، زید بن‏ ارقم، سمرة بن‏ جندب، سلیمان بن‏ صرد، عبد الرحمان بن‏ عوف، عمروبن ابى‏ سلمه، عمروبن‏ عاص، معاذ بن‏ جبل، هشام بن‏ حكیم، ابى‏ بكره، ابى‏ جهم، ابى‏ سعید خدرى، ابى‏ طلحه انصارى، ابى‏ هریره، و ابى ‏ایّوب انصارى. شمار این صحابیان به بیست و یك مى‏رسد(سیوطى، الاتقان، ج1، ص78).

روات و ناقلان، علل و اسباب مختلفى را در سبب صدور این حدیث از پیامبر(ص) یاد آور كرده ‏اند كه اینك برخى از مهم‏ترین آنها یاد مى‏شود.

از جمله مى‏گویند: رسول خدا(ص) احساس كرد كه اگر قرآن به یك حرف نازل مى‏شد، صحابه و قاریان قرآن، در قرائت قرآن به دشوارى مى‏فتادند؛ چون لغات و لهجات آنها مانند هم و یكنواخت نبوده ‏است. به همین جهت آن حضرت از خداوند درخواست كرد، قرآن را به لهجه‏ هاى مختلف نازل كند تا قرائت آن براى عموم آسان و روان باشد. خداوند درخواست پیغمبر خود را اجابت كرد و قرآن را به هفت حرف (لهجه) نازل نموده ‏است.

در توضیح این رخداد روایات گوناگونى رسیده‏ است. در یكى از آنها آمده‏ است كه پیغمبر فرمود: خداوند مرا مأمور كرد، قرآن را به یك حرف قرائت كنم. از او خواستم بر امت و پیروان من آسان گیرد؛ لذا مرا امر داد، به دو حرف قرائت نمایم. درخواست نمودم آسان‏تر كند. دستور داد قرآن را به هفت حرف بخوانم(همان).

نیز در حدیث دیگرى آمده‏ است كه پیغمبر(ص) فرمود: جبرائیل(ع) قرائت به یك حرف را به من تعلیم داد؛ لذا مراجعه كردم و خواستم قرآن را به بیش از یك حرف، به من تعلیم دهد؛ از این رو جبرئیل تا آنجا توسعه داد كه به هفت حرف رسید.

آنچه از این دو حدیث استفاده مى‏شود، این ‏است كه نزول قرآن به یك لهجه منحصر نبوده ‏است؛ بلكه به لهجه‏ هاى متعدّدى نازل شده ‏است(همان).

دانشمندان اسلامى در تبیین لهجه‏ هایى كه قرآن به آنها نازل شده، آراى مختلفى طرح كردند؛ ولى هیچ‏یك از این آرا قانع‏ كننده به نظر نمى‏رسد. به منظور تبیین مدلول این روایات بجاست، به چگونگى لهجه‏ هاى عرب نگاهى افكنده شود.

چنان كه آورده‏ اند، هریك از قبایل مختلف عرب با لهجه و لغت خاصّى تكلّم مى‏كردند و حتى برخى از آنها جز به لغت و لهجه خاصّ خود، انس و آشنایى نداشتند و نمى‏توانستند به لغت و لهجه دیگرى سخن گویند. از نظر عدّه ‏اى از محقّقان اهل سنّت، همین امر موجب شد كه اختلافات در قرائت قرآن تجویز گردد.

طبرى در مقدمه تفسیر خود به این سئوال مى‏پردازد كه اگر نزول تمامى قرآن به لغت و زبان عربى، صحیح باشد، به كدام یك از لغات و لهجه‏ هاى عرب نازل گردیده؟ آیا به تمام لغات و لهجات یا به برخى از آنها؟ بى‏ تردید تمام اقوام و قبائل عرب، در عرب بودن، مساوى هستند.

طبرى با توجه به روایات مذكور به این نتیجه مى‏رسد كه قرآن به لغات بعضى از قبائل عرب نازل شده‏است، نه به تمام آنها، و قرائت مسلمین و مصاحفى كه در دسترس آنهاست، به لغات عدّه‏اى از قبائل عربى ‏است(طبرى، جامع البیان، ج1، ص25).

به منظور روشن شدن این كه قرآن به كدام یك از لهجه‏ هاى عرب نازل شده‏ است، مراجعه به روایاتى كه در این زمینه رسیده، ضرورى‏ است. احادیثى كه لهجه‏ هاى قرآن را مشخّص مى‏كند، غالباً به ابن عبّاس مى‏رسد. رُوات این سلسله عبارت‏ اند از: ابن‏ كلبى و ابى‏ صالح كه از ابن عبّاس و نیز قتاده كه او نیز از همو نقل كرده‏ است.(همان، ص23)

ابى صالح مدّعى شده از ابن عبّاس شنیده‏ است كه مى‏گفت: قرآن به هفت حرف نازل شده‏ است(سیوطى، پیشین). پنج حرف آن از آنِ شاخه‏ ها و طبقات بعدى قبیله هوازن، و دو حرف آن از آنِ قبیله قریش و خزاعه‏ است(طبرى، پیشین). قتاده نیز ادّعا كرد كه از ابن‏ عبّاس شنیده ‏است، مى‏گفت: قرآن به زبان قریش و خزاعه نازل گردیده ‏است؛ زیرا خزاعه و قریش همجوار بوده و تفاهم آنها در لهجه‏ ها و لغاتشان براى آنها آسان بوده ‏است(همان).

برخى از دانشمندان با استناد به این‏گونه احادیث مى‏گویند: عرب داراى لهجه‏ هاى متعدّدى بوده‏ است؛ ولى تمام آنها از لحاظ فصاحت و شیوایى، مساوى نیستند و چون قرآن داراى اعجازاست، ناگزیر باید به فصیح‏ترین لغت و لهجه عربى نازل گردد و فصیح‏ترین لهجه‏ هاى عربى، لهجات طبقات بعدى هوازن مى‏باشد كه عبارت‏ اند از قبائل سعد بن بكر، خیثم بن بكر، نصر بن معاویه، ثقیف و دو لهجه قریش و خزاعه كه روى هم به شش لهجه مى‏رسد(همان)؛ ولى این نظریه، موافق روایتى نیست كه نزول قرآن را به هفت حرف و لهجه مى‏شمارد؛ لذا بعضى از علما این هفت حرف و لهجه مذكور در روایات را عبارت از لهجات قبائل هذیل، قریش، تمیم، ازد، ربیعه، هوازن و سعد بن بكر، و گروهى دیگر عبارت از لهجه‏هاى هذیل، كنانه، قیس، تیم الرباب، اسد بن خزیمه، و قریش مى‏دانند(همان).

برخى حدیثى را كه از ابن‏ عبّاس از طرق ابى‏ صالح و قتاده نقل شده‏ است، غیر قابل اعتماد شمرده ‏اند؛ به همین جهت، سند ابن كلبى از ابى صالح را علماى سنّت سلسله كذب خوانده‏ اند و بسیارى از دانشمندان در استشهاد به احادیثى كه از این طرق وارد شده، احساس ناهموارى و اشكال مى‏نمایند.(ذهبى، ج1، ص137 و ج3، ص256 و ابن‏حجر، ج6، ص196).

طبرى در مورد قتاده مى‏گوید كه وى به ابن‏ عبّاس بر نخورده و چیزى از او نشنیده ‏است(طبرى، جامع البیان، ج1، ص23). پس روایت قتاده از ابن‏ عبّاس مبنى بر نزل القرآن بلسان قریش و لسان خزاعة قابل استناد نیست. همین قتاده، حدیث دیگرى قریب به همان مضمون از ابى الاسود روایت كرده و مدّعى‏است، از او شنیده‏است كه مى‏گفت: نزل القرآن بلسان الكعبین: كعب بن‏عمرو و كعب بن‏لؤى.

خلاصه آن كه روایت نزول قرآن به هفت حرف، به طرق متعدّدى رسیده ‏است؛ ولى چون توضیح قابل توجّه و مطمئنّى درباره آن اظهار نشده ‏است، مُجْمَل و عام به شمار مى‏رود.

بنا بر این به نظر مى‏رسد، ذكر این لهجه‏ ها در ذیل روایت مورد بحث جزء متن حدیث نیست؛ بلكه راویان مذكور آن را به متن حدیث الحاق كرده ‏اند.

3. 2. نظریه قریشى بودن لهجه قرآن

برخى از دانشمندان ضمن نقد روایاتى كه نزول قرآن را به لهجه‏ هاى گوناگون عرب دانسته ‏اند، بر این باورند كه قرآن به یك لهجه نازل شده و آن نیز فقط لهجه قریش ‏است كه پیامبر اسلام(ص) از میان آنها به پیامبرى مبعوث شد.

براى نمونه خالد بن‏سلمه درباره این روایتى كه قتاده از ابن عباس آورده‏است، مى‏گوید: آیا از این مرد نابینا تعجّب نمى‏كنى كه مى‏گوید: قرآن به زبان دو كعب، كعب بن‏عمرو و كعب بن‏ لؤى نازل شده ‏است؛ در حالى كه قرآن به زبان قریش نازل گردیده ‏است؟(همان)

به علاوه، این روایتى كه به ابن‏ عبّاس نسبت داده شده است، با روایتى كه صریحاً مى‏گوید، قرآن، به زبان قریش نازل شده‏ است(طبرى، پیشین، ج1، ص23)، تعارض دارد؛ زیرا در این روایت، لهجه قرآن را در یك لهجه، محدود و مشخّص مى‏كند؛ چنان كه از گفتار عثمان به افرادى كه در جمع و تدوین قرآن شركت داشتند، همین معنا استفاده مى‏شود؛ زیرا عثمان به آنها گفته بود، هرگاه با زید بن ثابت در مورد قرآن، دچار اختلاف نظر شدید، آن را به زبان و لغت قریش بنویسید؛ چون قرآن به زبان آنها نازل شده ‏است(همان، ص24).

برخى از علما براى سازش میان احادیثى كه لهجه‏ هاى قرآن را متعدّد مى‏شمارند و احادیثى كه تنها لهجه قریش را لهجه قرآن معرّفى مى‏كند، به چند طریق چاره‏ جویى نمودند:

گروهى گفته ‏اند كه قرآن فقط به لغت مُضَر نازل گردیده‏ است؛ چنان كه از عمر نیز همین معنا را آورده ‏اند. برخى در توضیح لغت مضر گفته‏ اند كه آن عبارت از لهجه ‏هاى هذیل، كنانه، قیس، ضبه، تیم ‏الرباب، اسد بن‏ خزیمه، و قریش است كه مجموعاً به هفت لهجه مى‏رسد(همان).

شمار دیگرى معتقدند كه قرآن فقط به لهجه و لغت قریش نازل گردیده‏ است؛ منتها قریش داراى لهجه‏ هاى متعدّدى بوده‏ است.

دسته دیگرى را عقیده بر آن‏ است كه قرآن، نخستین‏ بار به زبان قریش نزول یافته بود؛ اما سپس هر قبیله‏ اى به جهت مشقتى كه رعایت لهجه خاصى درپى داشت، اجازه یافت كه قرآن را به لغت و لهجه مأنوس و عادى خود كه از نظر اِعراب و الفاظ با هم اختلاف داشت، قرائت كند(سیوطى، الاتقان، ج1، ص81).

ولى حقیقت مطلب این ‏است كه اگر ما مواضع اختلاف قرائات را در قرآن بررسى كنیم، حتّى در پیچیده ‏ترین و ناهموارترین موارد خود طورى نیست كه تلفّظ یا فهم آن شاقّ و غیر قابل امكان باشد؛ بلكه قبائل مختلف عرب و غیر عرب مى‏توانستند، بدانها تكلّم نموده و آنها را درك كنند.

پس این علل نمى‏تواند مجوّز قرائات مختلف باشد. بنا بر این، تعلیل نزول قرآن به هفت حرف، وجه درستى ندارد و حتّى حدیث مزبور را متزلزل مى‏سازد.

3. 3. دلایل نظریه قریشى بودن لهجه قرآن

دانشمندانى كه معتقدند، قرآن به لهجه قریش نازل شده‏ است، به این ادله استناد مى‏ جویند:

الف. قریشى بودن رسول خدا(ص): بى‏ تردید رسول خدا(ص) از قبیله قریش بوده و آن حضرت و نیز قبیله قریش در مكّه به سر مى‏بردند؛ بنا بر این باید قرآن به زبان قوم و قبیله پیغمبر(ص) نازل شده باشد تا حجّتِ بر آنها تمام باشد(رافعى، اعجاز القرآن، ص63 به بعد).

آیه وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِیُبَیِّنَ لَهُمْ(ابراهیم، آیه 4) دلیل بر همین مطلب‏است، و چون قوم پیغمبر(ص) از قریش بودند، ناگزیر باید نزول قرآن به لهجه آنها باشد(سیوطى، الاتقان، ج1، ص81).

ب. امتیاز لهجه قریش بر سایر قبایل عرب: قریش، فصیح‏ترین و بلیغ‏ترین قبائل عرب بودند؛ چون در موسم‏هاى خاصّى كه قبائل دیگر عربى هر سال به مكّه مى‏آمدند، سخنانى از آنان مى‏شنیدند و از میان سخنان آنها، شیواترین الفاظ و واژه‏ها و تعبیرات را انتخاب مى‏كردند و آنچه را كه گزین كردند، براى آنها فطرى گشت تا جایى كه داراى فصیح‏ترین لهجه‏ ها شدند(ابن‏فارس، ص28 و سیوطى، المزهر، ج1، ص21).

ج. مصون ماندن لهجه قریش از اختلاط: قبیله قریش در مسافتى دور از غیر عربها به سر مى‏بردند. به همین جهت زبان و لهجه آنها از دگرگونى ـ كه نتیجه اختلاط و آمیزش با بیگانگان‏ است ـ مصون مانده و اسلوب عربى خود را حفظ كرده بودند؛ به همین رو قُرب و بُعدِ قبائلِ دیگر به قبیله قریش در استشهاد به سخنان آنها مورد توجّه دانشمندان لغت بوده‏ است(ابن‏خلدون، فصل8، قسم6)؛ به این معنا كه هر قبیله هرچه به قبیله قریش نزدیك‏تر بودند، سخنان آنها ارزش و اعتبار بیشترى كسب مى‏كرد.

د ـ وجود اخبارى در تأیید برترى لهجه قریش: اخبارى دردست است كه برترى لهجه قریش را تأیید مى‏كند؛ به این معنا كه قریش، شیواترین الفاظ و تعبیرات را در لغات و لهجه خود گزین كرده بود. یكى از آنها خبر منسوب به قتاده(م117ق)است؛ چون قتاده گفته است: قریش بهترین لغات را انتخاب كرده بود تا در نتیجه داراى فصیح‏ترین لغات و لهجه‏ ها گردید و قرآن نیز به لهجه آنها نزول یافت(ابن منظور، ج1، ص77).

3. 4. نقد نظریه قریشى بودن لهجه قرآن

شیوایى و فصاحت لغت و لهجه قریش را در صورتى مى‏توانیم بپذیریم كه شواهدى بر خلاف آن نقل نكرده باشند؛ در حالى كه آورده‏ اند: عثمان به كسانى كه نگارش قرآن را به عهده گرفته بودند، دستور داد كه املاكننده از قبیله هذیل و نویسنده از قبیله ثقیف باشد(ابن‏فارس، ص28) و روشن است كه هیچ‏یك از این دو قبیله از قریش نبوده‏اند.

نیز نقل كرده ‏اند كه در لهجه قریش، نوعى ابهام و پیچیدگى وجود دارد(زبیدى، ج9، ص6) و قرشى‏ها در فهم كلمات و الفاظ قرآن دچار اختلاف نظر بوده، ناگزیر بودند در توضیح آنها به دیگران مراجعه كنند(طبرى، جامع‏البیان، ج1، ص9 به بعد). اگر قرآن به لهجه قریش نازل شده بود، این اختلاف نظر در فهم كلمات قرآن، پدید نمى‏آمد.

همین طور، مورّخین گفته‏ اند كه عرب به تقدّم و برترى قریش در همه امور جز در شعر، معترف ‏است و در زمان جاهلیّت، كمتر از قبائل دیگر، شعر سروده‏ اند. مؤیّد این مطلب آن‏ است كه اكثر شعراى جاهلى از قبیله قریش نبوده ‏اند.

هم‏چنین، اگر قرآن به لهجه قریش بود، چرا مفسّرین ـ كه در رأس آنها ابن‏ عبّاس قرار دارد ـ در تفسیر قرآن و توضیح الفاظ آن به اشعار و سخن عرب استشهاد مى‏كردند؟ در حالى كه سخنان و اشعار مورد استشهاد آنها از رجال قریش نبوده ‏است.

علاوه بر این، چرا دانشمندان لغت، خود را به تَعَب و رنج وامى‏داشتند و به بیابان‏ها روى مى‏آوردند تا در باره لغات پژوهش نمایند و چرا براى آشنایى بیشتر به لغات غریب و نادر و شعر شعرا، از اهل بادیه سئوال مى‏كردند؛ اما از قریش استفاده نمى‏ نمودند؟

به علاوه چرا برخى از علماى لغت و ادب، برخى از لهجه‏ هاى عربى را بر برخى دیگر از نظر فصاحت و شیوایى ترجیح داده ‏اند؟ چنان كه ابو عمرو بن علا گوید: علیاى هوازن و سفلاى تمیم، فصیح‏ترین قوم عرب به شمار مى‏روند(سیوطى، المزهر، ج1، ص211 و همو، الاتقان، ج1، ص109 و رافعى، تاریخ آداب اللغة العربیة، ج1، ص128).

در صورتى كه آنان از قبیله قریش به شمار نمى‏آمدند. گروهى دیگر از دانشمندان، لهجه‏ هاى «هوازن، جرهم، و نصر قعین» را بر لهجات سایرِ قبائل از لحاظ فصاحت ترجیح مى‏دهند(ابن‏منظور، ج7، ص225 و رافعى، پیشین) و نیز بعضى از دانشمندان، قبائل هوازن، تمیم و اسد را فصیح‏ترین قبائل عرب معرّفى كرده ‏اند و به همین جهت لغات و واژه‏ هاى فصیح را از آنان دریافت كرده ‏اند. خلیل و كسایى و ازهرى را مى‏توان از طرفداران نظریه اخیر دانست.

ابوعبید گوید: من تصوّر مى‏كنم كه فصیح‏ترین قبائل عرب، قبیله سعد بن‏ بكراست؛ به این دلیل كه پیغمبر(ص) فرمود: «من از تمام عرب فصیح‏ترم با این امتیاز كه از قبیله قریشم؛ ولى در میان سعد بن‏ بكر پرورش یافتم و دوران شیرخوارگى را در میان آنها به سر بردم». سعد همان قبیله‏اى هستند كه ابو عمرو بن‏ علا در باره آنها گفته بود: «افصح العرب علیا هوازن و سفلى تمیم»(رافعى، پیشین).

پس پیغمبر اسلام(ص) قبیله سعد را بر سایر قبائل عرب در فصاحت لهجه برترى داده ‏است و تمام قبائلى كه لغات و واژه‏ها و لهجات فصیح از آنها دریافت شده است، نوعاً از قبیله قریش نبوده ‏اند.

نیز مورّخین نوشته ‏اند كه داوران عكاظ معمولاً از قبیله تمیم بوده‏ اند. چرا مردم این قبیله را براى داورى انتخاب كردند و قریش را در این كار دخالت ندادند؛ در حالى كه قریش از تمیم، شایسته‏ تر بودند؟ آیا انتخاب تمیم به این داورى نشانه آن نیست كه قبیله تمیم و یا برخى از رجال آن از نظر فنّ سخن و فصاحت بر قبیله قریش تفوُّق داشته ‏اند؟

علاوه بر این، زبان و لغت خطابه و شعر در جاهلیّت، همان لغتى بود كه بعدها قرآن بدان نازل گشت. شعرا و خطبایى كه اشعار و سخنان فصیح به آنها منسوب‏ است، همگى از اهل مكّه نبودند؛ بلكه از نواحى مختلف جزیرة‏العرب و حتّى عدّه‏اى از آنها از عراق و یا بلاد شام بودند.

امّا این كه چون پیغمبر اكرم(ص) از قریش بوده و باید وحى به لغت و لهجه قریش باشد، باید گفت كه تمام عرب قوم پیغمبر اكرم(ص) بوده ‏اند و آیه قرآن نیز قومیت خاصى را به معناى محدود آن ـ یعنى قبیله خاص ـ تعیین نكرده‏ است؛ زیرا خداوند قرآن را با تعبیر لسانٍ عربى كه واژه‏اى عام و مجمل‏ است وصف كرده ‏است و این واژه شامل تمام لهجه‏ هاى قبائل مختلف مى‏گردد و اگر منظور از قوم در آیه وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاّ بِلِسانِ قَوْمِهِ(1)(ابراهیم، آیه 4) فقط قبیله قریش باشد، باید در جاى دیگر یادآور شود كه قرآن به لغت و لهجه قریش نازل گردیده ‏است تا مفهوم آیه براى همه روشن گردد.

به هرحال، در صورتى نظریه مورخان در این مورد ـ كه قریش خوش ‏ذوق بودند و فصیح‏ترین لغات و لهجه‏ ها را گزین كرده ‏اند ـ پذیرفته ‏است كه مدلّل و مستَنَد باشد؛ ولى ما پس از بررسى گفته‏ ها و آراى آنها ملاحظه مى‏كنیم، چنین نیست و ادله‏اى كه در این مورد اقامه مى‏نمایند، عین مدّعاست و اَسناد قابل اطمینانى نیز در مورد احادیثى كه یادآور شده‏ اند، به دست نمى‏دهند.

دانشمندان، این اخبار را نقل كرده و صدها سال دست به دست گشته و داراى رواج و معروفیت خاصى شده است. این معروفیت را نمى‏توان انكار كرد؛ ولى هر امر معروفى نمى‏تواند حقّ و مسلّم باشد. علما، بسیارى از احادیثى را كه به طرق متعدّد و اَسناد فراوان نقل شده و معروفیتى براى خود كسب كرده، رد كرده‏ اند؛ زیرا بعدها پى‏ برده ‏اند، در سند یا متن روایات، مشكلاتى به چشم مى‏خورد كه آنها را از اعتبار مى ‏اندازد.

4. رابطه لهجه‏ هاى عرب و اختلاف قرائات

دانشمندان، نمونه‏ هایى از كلمات غیر قرشى را كه در قرآن كریم آمده‏ است، یاد كرده ‏اند و یادآور شده ‏اند كه این كلمات از لهجه‏ هاى دیگراست، از قبیل: الارائك، لاوزر، یفتنكم و مانند آنها، كه برخى اصول این‏گونه كلمات را به پنجاه لهجه از لهجه‏ هاى مختلفِ قبائل عرب ارجاع داده‏ اند(سیوطى، الاتقان، ج1، ص229 به بعد).

بارى، قرائت عبد اللّه‏ بن‏ مسعود از نظر اهل سنّت و برخى شیعه از قرائات مشهور بوده ‏است. عبد اللّه‏ بن‏ مسعود از قبیله هذیل‏ است(ندیم، ص55)، ناگزیر باید در باره لهجه هذیل و خصوصیات و ممیّزات آن نسبت به لهجه‏ هاى دیگر بحث كرد.

هذیل از قبائلى‏ است كه در تدوین و نگارش قرآن از لحاظ جَوْدَت و پیشرفت لهجه معروف بوده‏ است(ابن ‏سعد، ج1، ص15 و ابن قتیبة، ص373).

اشعار این قبیله مى‏تواند ما را به لهجه هذیل راهبرى كند؛ ولى باید این نكته را در نظر گرفت كه این اشعار مانند شعرهاى جاهلى، پیشرفته و موافق با قواعدى‏ است كه در عصر اسلامى ضبط شده‏ است؛ علاوه بر این، اشعار مزبور مطابق نقل رُواتى ‏است كه از قبیله هذیل نبوده ‏اند؛ لذا در اشعار هذلیین مسائلى كه مخالف با قواعد لهجه عربى باشد، كمتر دیده مى‏شود تا آنجا كه حتّى نمى‏توانیم ادّعا كنیم كه فلان شعر مسلّماً به لهجه هذیل‏ است. هماهنگى این اشعار با قواعد عربى كه احتمالاً بعدها در مورد اشعار جاهلى به كار رفته‏ است، ما را از وقوف به لهجه‏ هاى قبائل مختلف عرب، بى‏ نصیب ساخته‏ است.

مهم‏ترین مثالى كه دانشمندان درباره قرائت ابن مسعود یادآور شده ‏اند و با بحث ما در مورد لهجه ‏ها مربوط ‏است، این ‏است كه او كلمه «حتّى» را در آیه ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الاْآیاتِ لَیَسْجُنُنَّهُ حَتّى حینٍ(2) (یوسف، آیه 35)، «عتّى» قرائت كرده‏ است، مفسّرین و علماى لغت یادآور شده ‏اند كه این قرائت طبق لهجه هذیل است و كلمه «عتى» نزد این قبیله همان «حتى»است؛ زیرا حرف عین به جاى حاء در میان این قبیله به كار مى‏رفت(بیضاوى، ج1، ص60).

علما مواردى دیگرى را یادآور نشده ‏اند كه ابن مسعود «عتى» را به جاى «حتى» به كار برده باشد؛ با اینكه این كلمه در مواضع متعدّدى از قرآن آمده ‏است. در كتب لغت نیز اشاره نشده‏ است كه قبیله هذیل، عین را به جاى حاء استعمال كرده باشند.

باید یادآور شد كه ابن‏ مسعود طبق بسیارى از روایات، «نعم» را «نحم»(سیوطى، المزهر، ج1، ص133) و «بُعثِر» را «بُحثر» قرائت كرده ‏است(ابن هشام، ج4، ص25) و این روایات با روایاتى كه حاكى است، ابن مسعود در آیه سابق‏ الذكر «حتى» را «عتى» قرائت نموده است، منافات دارد؛ چون در روایات اخیر ملاحظه مى‏شود كه ابن مسعود، عین را حاء و در روایات سابق‏ الذكر، حاء را عین یعنى به عكس قرائت كرده‏ است. مفسّرین مورد دیگرى را متذكر نشده‏ اند كه ابن‏ مسعود در آنها حرف عین را به حاء مبدل كرده باشد؛ در حالى كه حرف عین در موارد عدیده‏ اى از قرآن آمده ‏است.

البته روایاتى وجود دارد كه نشان مى‏دهد، قبیله اسد و تمیم، حرف حاء را به جاى عین در برخى موارد از قرآن به كار بردند و به جاى «مَعَهُم» «مَحَهُم» و به جاى «أعهد» «أحهد» قرائت مى‏كردند. این دو نمونه نیز نمى‏تواند دلیلى بر اِبدال مزبور در میان دو قبیله نامبرده باشد. روایات دیگرى هست كه به لغات دیگر مربوط ‏است و نشان مى‏دهد چنین ابدالى در لهجه سعد بن بكر كه ساكن شمال مدینه بوده‏ اند دیده شده ‏است(ابن‏منظور، ج2، ص40).

ولى چه رابطه‏ اى میان ابن‏ مسعود و این قبیله وجود دارد؛ در حالى كه ابن مسعود از قبیله هذیل‏ است؟ آیا مى‏شود، فرض نمود كه ابن‏ مسعود، قرائت خود را از زبان مردم قبیله سعد بن‏بكر اخذ كرده باشد؟

ظاهراً قرائات مذكور ـ كه به ابن مسعود منسوب‏ است ـ معلول اشتباهى ‏است كه آن هم نتیجه طرز نگارشِ قرآنِ منسوب به اوست و الاّ معقول نیست كه ابن‏ مسعود تنها به قرائات مذكور در موارد یاد شده اكتفا كرده باشد.

5. نتیجه

چنان كه آمد، روایاتى كه در زمینه نزول قرآن به لهجه قریش یا دیگر لهجات عرب رسیده، نامنقح و تناقض ‏آمیز است و ما را به لهجه یا لهجات معینى از لهجات عرب راهبرى نمى‏كنند. نظر به مشكلات این روایات و با توجه به اطلاق لسان قوم در آیه چهار سوره ابراهیم به این نتیجه مى‏رسیم كه قرآن به لهجه خاصى اعم از لهجه قریش یا غیر قریش نازل نشده است؛ بلكه قرآن به زبان فصیح و بلیغ عربى كه از هرگونه عیوب لهجات محلى و قبیگى عرب خالى است، نازل شده است.

منابع···

ابن‏جزرى؛ النشر فى القراءات العشر، تصحیح على بن محمد ضباع، دمشق، 1345ق

ابن‏جنى؛ الخصائص، مصر، 1331ق

ابن‏حجر عسقلانى، شهاب الدین؛ لسان المیزان، هند، 1331ق

ابن‏خلدون؛ مقدمة العبر و دیوان المبتدأ و الخبر، مصر، 1349ق

ابن‏سعد؛ الطبقات الكبرى، بیروت، 1376ـ 1377ق

ابن‏فارس، الصاحبى فى فقه اللغة، مصر

ابن‏قتیبة؛ عیون الاخبار، چ2، 1975م

ابن‏منظور؛ لسان العرب، دار إحیاء التراث، بیروت

ابن‏هشام؛ المغنى

بیضاوى، قاضى ناصرالدین؛ انوار التنزیل و اسرار التأویل، لایپزیك، 1846م

جمحى، محمدبن سلاّم؛ طبقات الشعراء، مصر، 1952م

جواد على؛ الهلال، مصر، سال26، 1917ـ1918م

جواد على؛ تاریخ العرب قبل الاسلام، بیروت، 1969ـ 1972م

رافعى، مصطفى صادق؛ تاریخ آداب اللغة العربیة

رافعى، مصطفى صادق؛ اعجاز القرآن، مصر، 1940م

زبیدى، سید مرتضى؛ تاج العروس، مصر، 1306ق

ذهبى، احمد بن محمد؛ میزان الاعتدال،

سیوطى، جلال الدین؛ الاتقان فى علوم القرآن، چ3، قاهره، 1360ق

سیوطى، جلال الدین؛ المزهر، مصر، 1282م

طبرى، محمدبن جریر؛ اخبار الرسل و الملوك، لندن، 1901ـ1876م

طبرى، محمدبن جریر؛ جامع البیان فى تأویل آى القرآن، قاهره، 1321ق

قرطبى؛ الجامع لاحكام القرآن، مصر، 1358ق

گولدزیهر؛ المذاهب الاسلامیة فى التفسیر، ترجمه عبدالحلیم نجار، مصر، 1374ق

ندیم، محمدبن اسحاق؛ الفهرست، مصر، 1348ق

همدانى، حسن بن احمد؛ الاكلیل، قاهره، 1368ق



1 . ما هیچ رسولى را جز به زبان قومش نفرستادیم.

2 . آنگاه پس از دیدن آن نشانه‏ها، به نظرشان آمد كه او را تا چندى به زن

[ جمعه 1 دی 1391برچسب:, ] [ 11:21 ] [ علي افضلي ]

الأدب الشعبي وجه  من وجوه التراث الشعبي الذي يستغرق مظاهر الحياة الشعبية قديمها وحديثها ومستقبلها وهو أبقاها على الزمن لأن اللباس يتلف
والآلة الموسيقية تتحلل والصناعات الخشبية والفخارية وما إليهما تزول
والكلام يبقى طرياً ندياً لا يزيده الزمن إلا حياة وقيمة وأهمية ، إذ هو ثابت لا يحول ، تتناقله الألسنة وتحفظه الصدور وتتسلمه الأسماع والأفهام ، بوصفه أمانة عزيزة ، وإرثاً تسري فيه أرواح الأجداد .
وحيث أننا نعلم أن العرب كانوا أميين ، ينتشرون في هذه البقاع الفسيحة من الأرض بصحراواتها ووديانها ، بهضابها وسهولها ، بجبالها وجروفها بماشيتها ومصطافاتها ، بمدنا وقراها ، بخيلها ومضاربها ، فإن تعبيرهم عن أنفسهم وأوضاعهم وأحاسيسهم لابد أنه كان معاصراً لوجودهم . من هنا فإن المنطق يقضي بسبق الأدب الشعبي على هذا الأدب التقليدي المعروف ، إذ الأدب الشعبي ، الذي يقوله سواد الناس من رعاة وسقاة ، وزراع ، وصناع وغزاة وصعاليك وصبيان وشيوخ ورجال ونساء ، هو الذي يصور الحياة بتفصيلاتها ووقائعها لا الأدب التقليدي الخاص الذي تحكمه التقاليد والرسوم والآداب الاجتماعية ومجالس الشيوخ والملوك .
ولا عبرة هنا باللغة ، إذ كانت واحدة في كل الطبقات ولم يتخلخل بناؤها إلا بعد أن تسرب اللحن إليها في أواسط العهد الأموي وأوائل العهد العباسي بفعل الظروف المعروفة ، وأهمها الاختلاط الذي حدث بين شعوب الأرض تحت راية الإسلام العظيم ، مما أدى إلى اختلاط اللغات وبلبلة الألسن ، وحاجة المجتمع إلى التحكم في هذه الظاهرة وحفظ اللغة العربية من الضياع ، فجاءت قوانين النحو الصرف ، وجاءت ضوابط التعبير ، وجاءت أمور كونت حاجزاً بين عهد وعهد وسداً بين بيئة وبيئة ، فانكشف الأدب الشعبي في شكليه البدوي والحضري ، وارتفع الأدب التقليدي ، لوصفه الآخذ بالضوابط الجديدة ، فغطى بظله على ما عداه ، وعني به الناس ، وتسلمته المجتمعات وعنيت به الطبقات وسجله الرواة والمصنفون ، وظل الأدب الشعبي ، في حالة هذه ، منقطعاً مستوحشاً ، بالقياس بالتقليدي ، ينتظر العناية والرعاية ، والتسجيل ، وذلك ما فعل غيرنا في الماضي – وإن تأخروا – ونفعله اليوم في سرور وفخر وسعادة .
وعلى هذا ، فالرأي عندنا أن الأدب الشعبي أقدم من أخيه التقليدي الذي صار يعرف ، بالفصيح . وغداً الشعبي بفعل التقصير في التعلم والطبقية المستجدة ، وسكنى المدن والخضوع لقوانينها ، والتحضر الذي طرأ على البيئة العربية بفعل ارتفاع مستوى المعيشة وزيادة الثروة القومية ، كما يقال الآن ، هو الأدب العامي الملحون – وإن كان البدوي منه أقرب ، من الحضري ، إلى صفاء التعبير وقلة الشوائب والحفاظ على التقاليد والسنن السابقة .
وفي محاولة منا لقص أثار البدايات الأدبية في اللغة العربية ، يبدو أن السجع كان الصورة الأولى من التعبير الفني ، ومن الطبيعي أن يظهر على أيدي الكهان في المعابد الكثيرة التي انتشرت هنا وهناك إرواءً لعطش الإنسان العربي إلى الاتصال بالسماء ونيل الأمان من القوة الرهيبة التي تغير الفصول وتحيي وتميت ، وتضر وتنفع .
من هنا تقرب الكهان إلى عالم الجبروت والملكوت بجمل نمقوها إجلالاً له وهيبة وخوفاً وطمعاً كما يلبس الإنسان أحسن ما عنده عند لقاء السلطان أو عند زيارة الأخذان ليعبر عن الاحترام والتقدير والمحبة أو المهابة وما إلى ذلك ..
وهكذا سمعنا واحداً من كهان العرب يسجع ويقول :
( إذا طلع السرطان استوى الزمان وحضرت الأوطان وتهات الجيران ) (1)
وقال آخر : إذا طلع الدبران توقدت الحزان وكرهت النيران يبست الغدران
ورمت بأنفسها ، حيث شاءت ، الصبيان ) (2)
ثم تطور هذا السجع ، ذو الجمل القصيرة ، التي لا تعنى بالوزن ولا الإيقاع ، إلى جمل متساوية ذات أوزان متماثلة أطلق على وحداتها كلمة ( شطر ) ، نسبة إلى ضرع الناقة – فيما يبدو – وتشبهاً به ، وعلى مجموعها مصطلح ( رجز ) .
وقد استمد العربي رجزه هذا من ناقته أيضاً تشبهاً بها – بحالها ( إذا أصابها داء في أعجازها فتضطرب رجل البعير أو فخذاه ، إذا أراد القيام ) (3)
ولهذا فالناقة الرجزاء هي : المريضة بداء الرجز عندهم ، وقد وصفت بأنها ( إذا نهضت من مبركها لم تستقل إلى بعد نهضين أو ثلاث ) كما في لسان العرب لابن منظور ( مادة رجز ) . وهكذا فالجهد الذي تبذله الناقة المريضة في النهوض مرتين وثلاثاً ، حتى تقوم ، هو الإيقاع الذي نسج على منواله أول شكل من أشكال الشعر العربي الذي قام على أساس من الشطر الواحد لا البيت ذي الشطرين كما تطور الأمر فيما بعد .
وقد بقى الرجز على ما كان عليه ، كما فعل سجع الكهان ، وسمي الشعر الجديد ذو الشطرين بالقريض ، استمداداً من فصله نصفين كما يفعل المقراض بالأشياء . وتعبيراً من هذه الظاهرة سمعنا ربيعة بن ثابت بن لجأ الأسدي الأنصاري الرقي ( ت بين 198 و303هـ / 813-818م ) يقول ( رجزاً ) :
أرجزاً تريد أم قريضاً
أم هكذا بينهما تعريضاً
كليهما أجيد مستريضاً (4)
ومن نماذج الرجز الأولى التي تصلح مثلاً له ، وتستغرق شروطه وقول الراجز :
دع المطايا تنسم الجنوبا
إن لها لنبأً عجيباً
حنينها ، وما اشتكت لغوبا
يشهد أن قد فارقت حبيبا (5)
وللاحتجاج على أن الرجز شعر شعبي ذكر ابن وهب الكاتب ( أبو الحسن إسحق بن إبراهيم ، ت بعد 335هـ/ 947م ) أن ( الراجز الساقي الذي يسقي الماء ) (6) ,
وأن الأصل في الراجيز – وهي القطعة الشعرية من الرجز – ( أن يرتجز بها الساقي على دلوه ، إذا مدها . ثم أخذت الشعرا فيه ، فلحق بالقصيد ) (7) ،
 أو لحق به القصيد كما ينبغي أن يقال .
 وبهذا يتبين أن الرجز شعر شعبي يقترن ترديده أو إنشاده ، أو الغناء به على الصحيح ، شغلاً للنفس عن مشقة العمل وتسلية لها من الهموم وشحناً لها بمزيد من الطاقة للاستمرار في ما هو فيه من جهد .
ولأن هذا الحكم صحيح ، رفض واضعو العروض العربي ، فيما بعد ، أن يعدوا الرجز شعراً وقرنوه بالسجع من جديد (8) لكن ، إذا كان العرب ( يترنمون به في عملهم وسوقهم ويحدون به ) (9) لابد من عده شعراً شعبياً ، وقد دخل الشر من أوسع أبوابه ، فيما بعد ، واعترف به ، ورد إليه اعتباره فكان منه – وإن كان بدائياً تلقائياً جملياً .
ومن تحصيل الحاصل الإشارة إلى أن الرجز كان ، فوق مصاحبته للإنسان العربي في خصوصيات حياته ، في بيته وعمله وسفره ، إطاراً للحماسة الحربية والفخر بالنفس أثناء القتال بخاصة – والأمثلة على هذه الظاهرة مما لا داعي إلى إنفاق الوقت والحيز فيه .
وإذا استقر بنا هذا الوضع ، ساغ لنا أن نجعل الرجز منطلقاً للقول :
إن للأدب الشعبي فنوناً تختص به وتتضمن معانيه التي تتدفق بها شجون الحياة ، وينبض بها نبضها الذي يعد الدقائق والثواني والأيام ، ثم عد السنين والأجيال والقرون .
ومن هذه الفنون ما يصور الصلة الإنسانية بين الأم والطفل ، وهي صلة ، قد لا تعد من المواقف المهيبة الرهيبة ولا يوصف موضوعها بالجلالة والسمو ، لكنها ، بإنسانيتها وطبيعتها ، تعد بالمقياس الحاضر نفسه تجارب شعرية حقيقة لصدروها عن التجربة والإحساس لا عن الثقافة والتعلم والإنشاء .
من هنا فإن ترقيص الأطفال ، الذي يعبر عن هذه الصلة ويصورها شعراً ، إنما هو أدب شعبي أصيل يصدر من شغاف الأم وهي ترى ثمرة أحشائها بين يديها تخاطبها وتتمنى لها الأمنيات وتفخر بها وتدللها وترقصها حتى تطيب نومتها ولا عجب أن يكون الرجز هو الإيقاع الذي انصبت فيه هذه الأشعار ، أو فلنسمها الأغاني المرقصة ، فهو الوزن الأقدم للتعبير الشعري الذي يصلح للصلة القدمى بين الأم ووليدها ، وهو إيقاع أو وزن يحفل بالحركة والنشاط والسرعة والحماسة .
فمن هذه الأشعار ما يرقص بها الذكر ومنها ما ترقص بها الأنثى .
فمن نماذج الأولى قول أمنا التراثية :
يا حبذا ريح الولد
ريح الخزامي في البلد
أهكذا كل ولد
أم لوم يلد مثلي أحد (10)
وقالت أم أخرى ترقص بنتها :
ماذا علي أن تكون جارية
تمشط رأسي وتكون الفالية
وترفع الساقط من خماريه (11)
وما أجل هذا الرجز الصريح البسيط الصافي من الأكدار ومن الأغراض التي تناولها الأدب الشعبي القديم ، ما رأينا من النصوص التي يرددها الكهان ، وكذا قصص الأبطال ووقائع الحروب وأحاديث السمار التي يراد بها ( الخرافات الموضوعة من حديث الليل ، أجروه على كل ما يكذبون من الأحاديث وعلى ما يستملح ويتعجب منه ) (12) ، وأطلقوا عليها اسم أحاديث خرافة (13) .
ومن الموضوعات التي طرقها الأدب الشعبي :
قصص المحبين العذريين الذين ماتوا حباً :
 ومنهم ، المزقش الأكبر ( عوف ، أو عمرو ، بن سعد البكري ، ت نحو 75 ق.هـ / 550م ) ، وعمرو بن عجلان النهدي ( ت 46 ق.هـ / 566م ) . وتوبة بن الحمير العذري ( ت 30هـ / 650 ) ، وقيس بن ذريح الليثي ( ت 68هـ / 688م ) .
ومنهم المغناطيس الأكبر لجذب الأساطير والأشعار وتجميعها ، وخزانة المبالغة في العذاب ، ونعني به قيس بن الملوح العامري ( ت نحو 70 هـ / 690م ) وصاحبته ليلى اللذين عبرت أسطورتهما حدود الجنس العربي إلى الآداب الشرقية وحظيت بأكبر قالب جديد يسابق به الخيال ويضع لها تفصيلات تجوز المقدار لتثير العطف والعواطف ، وتجري بالدموع كالسيول على مثال العشق وإمام العاشقين قيس بن الملوح العلوي (14) .
ومن الموضوعات التي تدخل ضمن مصداق الأدب الشعبي القديم:
 تلبيات مواكب الحجاج مواكب الحجاج إلى مكة والعابد الأخرى قبل الإسلام ، فلقد كانت ، كمواكب الاحتفال باستشهاد الحسين في العراق ، ومواكب الصوفية في مناسباتها في مصر وغيرها ، تعكس أدباً شعبياً فطرياً بسيطاً صافياً يعبر عن إيمان ساذج في إطار من السجع البسيط الذي يقترن بأشعار قصيرة من الرجز ، على العادة يومئذ . ومن قولهم :
قولهم :
لبيك اللهم لبيك
لبيك حقاً حقاً
تلبية ورقاً (15)
وقولهم :
عك إليك عانيه
عبادك اليمانيه
كيما تحج ثانية
على الشداد الضاحية (16)
وكان للزواج والطلاق آداب ونصوص ترسم العلاقات والتقاليد التي كانوا يرعونها ، كما يفعلون الآن ، ومن الآثار في هذا الشأن أن الخاطب إذا أتاهم قال ، كما تقتضي التقاليد نصاً :
( نحن أكفاؤكم ونظراؤكم ، فإن زوجتمونا فقد أصبنا رغبة وأصبتمونا ، وكنا لصهركم حامدين . وإن رددتمونا ، لعلة نعرفها ، رجعنا عاذرين ) (17) .
وإذا تم الزواج من قريب ، كان الأب والأخ يقولان للعروس ، بأمر العرف ونصه :
( أيسرت وأذكرت ولا آنثت ، جعل الله منك عدداً وعرا وجلداً ، أحسني خلقك ، وأكرمي زوجك ، وليكن طيبك الماء ) .
وإذا زوجت في غربة ، قيل لها :
( لا أيسرت ولا أذكرت فإنك تدنين البعداء ، وتلدين الأعداء ، أحسني خلقك ، وتحببي إلى أحمائك ، فإن لهم عليك عيناً ناظرة وأذناً سامعة ، وليكن طيبك الماء ) (18) .
وإذا بلغ بنا البحث هذا المدى ، نستحب أن نلفت الأنظار إلى ظاهرتين لغويتين أثارت فضولنا وحملتنا على أن نعدها إرثاً للأدب الشعبي ، ونعني بهما ظاهرتي الكناية والأمثال .
فالكناية هي ( أن تتكلم بالشيء وتريد به غيره ) (19) .
ويراد بها التعبير عن المعنى بألفاظه التي وضعت له أصلاً لسبب من الأسباب ، من تقريب به بالتشبيه ، ومن احترام ، وتحبب ، وتطير ، وتمن ومجاملة وما إلى ذلك . وهي طريقة لاشك لها شعبيتها خصوصاً وأن الأصل فيها – فوق تقريب المعنى بالتشبيه عندنا – ( عبارة ( = تعبير ) الإنسان عن الأفعال التي تستر عن العيون عادة .. تنزها عن إيرادها على جهتها ) (19) .
ويحدث ذلك طبيعة ، في بيت يجمع الأطفال والأضياف أو في مجلس يضم الكبير والصغير وأشتات الناس . من هنا عبروا عن الجمل بسفينة الصحراء ، اعتزازاً به ، وعبر القرآن عن الشرير بقوله : ( امرأ سوء ) ( 19 مريم 28 ) . ومنة الكنى التي لا شك في شعبيتها إطلاق ( أبي الأثقال ) على البغل ، و( أبي الأخبار ) على الهدهد ، و( إبن أيوب ) على الجمل وأم إحدى وعشرين ( فرخاً ) على الدجاجة و( أم الأموال ) على النعجة ، و( ابن الأتان ) على الجحش و( ابن أيام ) على الطفل الحديث الولادة ، وكذا على الناس وغيرهم ، و( أبي بصير ) على الأعمى ، و( أم البيت ) على الزوجة . (20) .
وقالوا ، من هذا القبيل أيضاً :
( الضلال بن التلال ) هو الذي لا يعرف هو ولا أبوه وقالوا في الخبز : ( بنات التنانير وأبو جابر ) ، والليل ( أبو جمع ) ، والجوع : ( أبو جهاد ) والسفينة : ( أم جامع ) والعقرب ( ابنة الجبل ) ، و( الطاووس ) : ( أبو الحسن ) ، والقلوب والأمعاء : ( بنات الحشا ) .
وكنوا عن الخمر بأم الخبائث ، وعن القلم بابن زنجية ، وعن النوم بأبي الراحة ، وعن الهموم والأفكار ببنات الصدر ، وعن الصائد بأبي العيال ، وعن الدموع ببنات العين ، وعن المسافرين والفقراء ببني غبراء ، وعن الأحلام ببنات الكرى ، وعن النساء ببنات النقرى لأنهن ينقرن أي يعبن ويفتشن عن العيوب .
وكنوا عن الثريد بأبي نافع وأبي رزين وعن الموت بأبي يحيى (22) . وقد استمرت هذه الظاهرة في المجتمع العربي حتى الآن .
ومن كناياتهم في القرن الخامس الهجري قولهم : ( سترك الله بستره ) أي قتلك بحائط ينقض عليك ، وقولهم : ( بالع القراح ) للبطيخ ، و( رفسة العيد ) للنخمة ، وقولهم للجائع : ( صاحت عصافير بطنه ) وللمتطفل ( ذباب ) وللسوق الكاسدة ( سوق كسوق الجنة ) لأنها لا بيع فيها ، وللكبريت : ( الحقير النافع ) وللثوم ( عنبر القدور ) وهكذا (23) .
وأما الأمثال فهي حكمة الشعب مضغوطة في جمل قصيرة ، وكأنها حبوب الدواء ، وتبدو شعبيتها واضحة من اتصالها بالحياة اليومية والتفصيلات التي لا يعنى بها ( الأدب الرفيع ) بوصف شيخنا الدكتور على الوردي ، الذي يباعد هذه الموضوعات ويأنف من طرقها ، وربما استمدوها من أرجازهم المشهورة .
فمن هذه الأمثال الشعبية ، المماسة للحياة قولهم :
( الصيف ضيعت اللبن ، إلى أمة يلهف  يتوجه  اللهفان ) وقولهم ( مر مبكياتك لا أمر مضحكاتك ) وقولهم ( إياك أعني واسمعي يا جارة ) وقولهم ( أبي يغزو وأمي تحدث ) وقولهم ( أحد حماريك فار جرى ) وقولهم ( البياض نصف الحسن ) وقولهم ( تجوع الحرة ولا تأكل بثدييها ) وقولهم ( ليست النائحة الثكلى كالمستأجرة ) وقولهم (وحمى ولا حبل ) وقولهم ( إن كنت حبلى فلدى غلاماً ) ، وقولهم ( يغلبن الكرام ويغلبهن اللئام ) وكلها تتصل بالنساء (24) .
وقالوا في الموضوعات الشعبية أمثالاً على شرطنا بعضها هنا :
فقد قالوا ( أتاك ريان بلبنه ) وقالوا ( انه يعلم من أين تؤكل الكتف ) وقالوا ( إن كنت في قوم فاحلب في إنائهم ) وقالوا ( اتخذوني حمار الحاجات ) وقالوا ( جعجعة ولا أري طحناً ) وقالوا ( أحشفاً وسوء كيلة ) وقالوا ( رب زارع لنفسه حاصد سواه ) وقالوا ( الشعير يؤكل ويذم ) وقالوا ( لكل ساقطة لاقطة ) وقالوا ( لم يجد لمسحاته طيناً ) وقالوا ( ما كل بيضاء شحمة ) وقالوا ( مع المخض يبدو اللبن ) ، وتدور على الزراعة وعملها والأطعمة . (25) .
وقالوا :
( رب نعل شر من الحفاء )
وقالوا : ( سمن كلبك يأكلك ) وقالوا ( سرق السارق فانتحر ) وقالوا ( صنعة من طب لمن حب ) وقالوا ( كل كلب بحيه نباح ) .
وقولهم :  ( كلي طعام السرق ونامي ) وقالوا ( ما النار في الفتيلة بأحرق من التعادي للقبيلة )
وقالوا : ( من يكن أبوه حذاء تجد نعلاه ) وقالوا ( الهوى هوان ) وقالوا (من الرفش إلى العرش ) (26)
وكلها معان متخذة من واقع الحياة الشعبية التي يمارسها الفقراء والزراع والصناع والرعاة ومن إليهم .
وسال سيل الأمثال في العهود كلها ، فعلاوة على ما ذكرناه من قديمها ، وضع الميداني أمثال المولدين في فقرات تتلو الأمثال القديمة على ترتيب الحروف ، وهي إرث الشعب أيضاً ، وتبين من استعراضها مدى التقدم العقلي والحضاري الذي زرعه الإسلام في نفوس معتنقيه ، ومدى الحكمة التي إستفادوها من تجاربهم مع الدول والحكومات والشؤون والمصالح فكأنهم كانوا يؤرخون لمجتمعاتهم وفلسفاتهم في الحياة ،
فمن أمثال المولدين قولهم :
( إن للحيطان آذاناً – إنما السلطان سوق – أن استوى فاكين وإن اعوج فمنجل – إذا تخاصم اللصان ظهر المسروق – إنما يخدع الصبيان بالزبيب – إلى كم سكباج – أي طعام لا يصلح للغرثان – أي عشق باختيار ؟ - التدبير نصف المعيشة – اتق مجانيق الضعفاء ( أي دعواتهم ) – الجهل موت الأحياء – حسن طلب الحاجة نصل العلم – أجرأ الناس على الأسد أكثرهم له رؤية – الحياء يمنع الرزق – الحاوي لا ينجو من الحيات – سوء الخلق يعدي – السلطان يعلم ولا يعلم – صديق الوالد عم الولد – الصناعة في الكف أمان من الفقر – الطير بالطير يصطاد – الطبل تعود اللطام – العفة جيش لا يهزم – الغرباء برد الآفاق – قل النادرة ولو على الوالده – في بعض القلوب عيون – من سل سيف البغي قتل به – من هانت عليه نفسه فهي على غيره أهون – المرأة السوء غل من حديد – يوم السفر نصف السفر ) (27) وغيرها مما يشق علينا أن نترك لعمقه وفائدته وحلاوته .
وما كان للأمثال أن تتوقف مع تجدد التجارب وتعدد الأحداث وهو أدب شعبي لا شك فيه ، إذ هو سجل لحياة الناس كلهم .
وجاء الإسلام ليضيف أشكالاً جديدة إلى الأدب الشعبي وهو أدب الجماهير أو شعر الرأي العام أو شعر المظاهرات – إن صح التعبير – وذلك عند وقوع فضيحة أو نزول مستغرب يثير الحفيظة ويحرك النفوس .
فمن ذلك أن امرأة رجمت في أواخر القرن الثاني الهجري بتهمة الزنى ، فجعل الصبيان يتكلمون بذلك ويقولون في طرقهم وأقنيتهم :
يا حميد الحمدية          لم زنيت يا شقية ؟
لبثت حولاً كريتاً         في حجال السندسية (28)
وتكررت مثل هذه الفورة الجماهيرية بعد إخماد ثورة الزنج سنة 270هـ / 883م ، فأدخل رأس بهبوذ الثائر بغداد والناس تردد ، ناسبة الفضل في ذلك إلى القائد لؤلؤ المصري الذي هرب من سلطة أحمد بن طولون (29) وانضم إلى جيش العباسي المحارب ..
فقالت :
ما شئتم قولو          كان الفتح للولو (30)
وفي سنة 307هـ / 919 – 920م ، لما كثر العيارون في بغداد – وعين نجح الطولوني للقضاء على فسادهم – كان العيارون يتظاهرون ويشجع بعضهم بعضاً على المضي في العصيان والسرقة ، وكانوا يعبرون عن تصميمهم هذا بقولهم :
أخرج ولا تبالي        مادام نجح والي (31)
وفي سنة 565هـ/1069م ، قايض عماد الدين زنكي القائد ( ت594هـ/1197م) بسنجار قلعة حلب ونصيبين (32) ، فثارت ثائرة الحلبيين لهذه القسمة الضيزي ، في رأيهم ، و( عمل عوام حلب أشعاراً عامية كانوا يدقون بها على طبيلاتهم ، منها :
أحباب قلبي ، لا تلوموني          هذا عماد الدين مجنوني
  قايض بنسجار قلعة حلب             وزاده المولى نصيبين (32)
والمفهوم أن المأخوذة سنجار والمتروكة قلعتا حلب ونصيبين ليستقر المعنى واللغة معاً إذا الباء علامة المتروك كما تقضي قواعد اللغة العربية .
وفي سنة 605 هـ / 1208م ، دخل مملوك مسيحي مقصورة لخطبة الجمعة وهو سكران وبيده سيف مشهور قتل به جماعة ، ونال الضرب المنبر أيضاً ، فقيل في الواقعة :
مقصورة الخطيب طلب         والناس ولوا الهرب
في جانب المنبر ضرب          بالسيف حتى انكسر (33)
وفي الجعبة أمثلة أخرى يطول بها المدى وتتبدد مادة لها موضع وأوان غير هذين ، وفيما ذكرنا غنية .
وإذا كنا أبطأنا في هذه التمهيدات ، آملين أن تكون مفيدة ، نستأذنكم في الإسراع قليلاً لكي نفرغ لجوهر الموضوع ومنه :
ويبدو أن الأدب الشعبي قد استقر حقاً في نحو بداية القرن السادس ، إذ تبين فيه اكتمال فنون الشعر واضحة منها :
1 – فن المواليا : الذي بدأ فصيحاً ثم استقر شعبياً على أربعة مصاريع مصرعة أو ناقصة التصريع كالشأن مع الدوبيت مع ميل إلى استعمال الجناس فيه وهو الأمر الذي التصق بهذا الفن ولم يغادره أبداً . وقد نظم الشعراء في هذا القالب خواطرهم وملاحظاتهم وآراءهم وحكمهم ، وقد نشأ هذا الفن في واسط العراق ومن ناحية نماذجه الأولى قول أحد الواسطين :
أضحت أنواف القنا تزعف وبيض الهند
تصحف ونتحب الهامات خوفاً عند
لقاسنان بن عاصم مطعم الأفرند
لحم الحجاج ومن أعيا أساة السند (34)
2 – فن الكان وكان : الذي تتكون الوحدة الشعرية منه من أربعة فصوص غير متساوية وغير مصرعة وقد جمعناه في كتاب برأسه وأصدرته مجلتنا ( التراث الشعبي ) ومن بواكيره :
ما هو بحد الصوارم         ولا بمشتبك القنا
إلا هدايا تهدى         لمن يشا الرحمن
ولعل أهل البطائح ، ( الأهوار اليوم ) هم الذين اخترعوه أو نشروه ، إذا وجدنا ابن الجوزي يقول إبان نفيه إلى هذه المنطقة سنة 592هـ / 1195م ، كما في مرآة الزمان بسيط ابن الجوزي ( 8:2/481/484) ، وكان هذا الفن وعظياً في غالبه .
3 – فن القوما : وكان فناً شعبياً رباعي المصاريع كالمواليا والكان كان ، لكنها قصيرة ، وأول من سجل ناظماً فيه منصور بن نقطة ( المتوفى في أوائل القرن السابع الهجري ) في قوله مخاطباً الخليفة الناصر العباسي ( ت622هـ/1225م ) :
يا سيد السادات          لك في الكرم عادات
أنا بني ابن نقطة          وأبي – تعيش أنت – مات
ونظم الشعراء في هذا القالب سحورياتهم في رمضان كما هو معروف ، وهذه الفنون الثلاثة جميعاً عراقية : من العراق انتشرت إلى آفاق العالم الإسلامي .
4 – فن الزجل : وهو الوجه الشعبي للموشح الأندلسي الفصيح ، وقد انتشر على يد الوزير ابن قزمان الأندلسي ( أبي بكر محمد بن عبد الملك الوزير ت 508هـ / 114م ) (35) ومن بعده ابن أخيه محمد بن عيسى بن عبد الملك القرطبي ، ( ت525هـ / 1116م ) (36) ، وانتشر في الأندلس والمغرب وزحف إلى مصر حتى وصل العراق ، وذكر أن أشعار محمد بن عيسى كانت تعرف في بغداد مع كونها بيئة تنتشر فيها الفنون الشعرية المحلية ، ومعروف أن الزجل عالم واسع وبحر طام كانت له فروعه الخمسة التي اختص كل منها بموضوع ، لكنها بادت حتى بقي الزجل وحده وكأن لم تكن له فروعه تلك ، ولله در من قال :
كأن لم يكن بين الحجون إلى الصفا          أنيس ، ولم يستمر بمكة سافر
المهم أن انتشار الفنون الشعرية الشعبية العراقية والأندلسية سجلت لنا نوعين من القوالب ، أولهما الرباعي البغدادي ، والثاني المتعدد القوافي والوزن وهو الزجل ذو الطابع الأندلسي .
ومع هذين الفنين ينبغي أن نذكر الشعر البدوي الذي ذكره ابن خلدون في المقدمة ، وذكر الحجازي من فنونه صفي الدين الحلي قبله في ( العاطل الحالي ) ( ص8 ) فإنه عرف في الأندلس أيضاً وذكر من أنواعه الأصمعيات والبدوي والحواني وعروض البلد ، حفظاً لذكراه المشرقية وحرصاً على النظم بمقتضى تقاليده القديمة .
وبعد أن تفرعت الفنون الشعرية الشعبية وانتشرت في البلاد العربية ، وجدناها تحذو حذو واحد من هذه الأصناف الثلاثة ، فإما الصنف الرباعي العراقي ومنه : العتابة والبوذية والمربع وما إلى ذلك ، وإما الصنف الأندلسي الملون ، ومنه الزجل الحالي في بلاد الشام ومصر والمغرب ، والحميني اليماني القديم ، وإما البدوي الذي يحاول الاقتراب من شكل القصيدة وإن كان الغالب عليه أن يكون للأشطر الأولى قافية وللأشطر الثانية قافية .
***********
ومع الشعر كان لابد للنثر الشعبي أن يظهر قريناً للنثر الفصيح ، وقد تأخر الشعبي منه كما تأخر الشعر من قبل ، لكنه استقر على أن يكون على نسق قصص العشاق أو على نسق ألف ليلة وليلة ، التي بدأت قصصها تتجمع منذ القرن الرابع الهجري ، أو على نسق قصص الأبطال البدوية من نحو تغريبة بني هلال وأبي زيد الهلالي وسيف بن ذي يزن وما إلى ذلك ، أو على نسق المجالس الحسينية ومجالس الصوفية التي تذكر فيها كراماتهم .
وطبعاً لم تنقطع ولادة الأمثال ولا توقف توليد الكنايات ولا ضعفت آداب المجالس والمناسبات الشعبية والاجتماعية والدينية إذ هي من لوازم الحياة وبطانتها وحاشيتها .
ويبدو الكلام في هذه الموضوعات وكأن له أولاً ولا آخر له ولهذا من حقكم علينا أن نريحكم قليلاً من المضي فيه لنقف عند جوهر الموضوع :
فما مفهوم الأدب الشعبي وما خصائصه في ظل هذه الأسس والاستطرادات ؟
واضح أن هذه الشجون تؤدي إلى خزانة عامرة تضم تراثاً ثقيلاً يتمثل في ما نحصده من ثمرات الحياة الشعبية التي عمرت بالتجارب بفعل الظروف والبيئة وطراز الحياة والتداعي من صورة إلى صورة خلال القرون .
ونعني بهذا كله أن الأدب الشعبي هو العبارات والجمل والأمثال والأشعار والخطب والقصص والأساطير التي تنعكس من ضمير الشعب وقلبه وعقله انعكاساً مطبوعاً لا مصنوعاً لتجعل منه مجتمعاً له خصائصه المتميزة وطابعه الخاص ، وكلها حصيلة حياته وجهد الباحثين من حيث كونهما معبرين حقيقيين عن حقائق أدبية واقعة فعلاً دون تكلف أو تزيد .
ويدخل في هذا المفهوم الكنايات والأمثال والتعليقات والأشعار والقصص ، حتى الخيالي منها ، والنضال المسجل شعراً ونثراً ، وتخرج منه طبعاً النصوص التي قيلت احترافاً أو تكليفاً وبطريقة لا تجعل منها فكراً يمثل أغلبية الناس أو يماس ما تضمره نفوسهم ، وهذا يعني أن أغاني الراديو والتلفزيون والقصص والمسلسلات والمسرحيات لا تعد أدباً شعبياً قبل مرور وقت كاف يجعل منها تراثاً للشعب لا اجتهاداً أو شعوراً ، صدق أم كذب ، لفرد معين .
ويتمثل مصداق ما نقول في الأغاني الخفيفة التي تردد بعد المقامات العراقية القديمة في العراق مثلاً والمواويل التي سارت بين الناس والأغاني التي انطبعت بطابع النشيد الشعبي كأغاني سيد درويش ، في مصر على الخصوص ، وما إلى ذلك .
المقصود بالأدب الشعبي ينبغي أن يكون أدباً حقيقاً راسخاً فعلاً ، له جذور تتصل بالأرض ليحيا بمائها الذي يستقر في أعماقها .
أما الخصائص التي تحدد للأدب الشعبي هويته وكيانه وتجعل منه اسما على مسمى فهي ما يلي :
1 – أن يكون حياً معافى :
يحمل طاقة متجددة وقوة على التجدد والتلوين ، فمع أن الكان وكان والقوما والبليق والحماق والقرقيات وما إلى ذلك جف معينها وتركها الشعراء ، وجدنا فنوناً أخر تأخذ مكانها كالبوذية والعتابة عندنا والشعر القومي في السودان ، والحميني في اليمن والمرسم ( = قصائد الرسوم الدراسة ) والذهبية ( = القصائد الخمرية ، والطبيعية ) في المغرب (37) بل لقد وجدنا في المغرب فناً يسمى ( كان حتى كان ) ، ( يعتمد على القصص والحكاية ) (38) وكأنه بديل عن فن الكان وكان ، الذي احتجب منذ القرن الثاني عشر الهجري – والعرق – كما يقال – نزاع .
2 – أن يكون له طابعه الخاص :
لغة وتعبيراً ، فيلاحظ أن الأدب الشعبي إذا عرض للوعظ والإرشاد الديني كانت ألفاظه وأساليبه أقرب إلى الفصحى وأدنى إلى نصوص القرآن وجمله القصيرة ، كما حدث في الكان وكان والقوما سابقاً كما يحدث في المواعظ الشعبية اليوم . وعلى النسق نفسه وجدنا الشعر الشعبي – إذا اصطدم بالفصحى وعبر عنه نفسه تعبيراً مباشراً بلغته الخاصة فإنه يثور على الفصحى والنحو المواصفات اللغوية ويعد كل انسياق مع قواعد الفصحى عصياناً وكفراً يسقط معه اعتبار الشعراء ويهبطون عن مكانتهم كما حصل مع شعراء الزجل اعتباراً من أيام ابن قزمان الذي كان يقول _ ولما اتسع في طريق الزجل باعي .. عندما ( عندها ) ثبت أصوله .. وعديته ( عربية ) من الإعراب .. تجريد ( تعرية ) السيف عن القراب ) (39) وكمل على ذلك قال صفي الدين الحلي ) فإذا حكم عليهم فيها لفظة معربة غالطوا فيها بالإدماج في اللفظ والحيلة في الخط كالتنوين فإنهم يجعلون كل منون منصوباً أبداً ) (40) فيكتبون _ رجلاً ) على ( رجل أن ) ويكتبون ( إحياء ) على ( إحياي ) (41) إصراراً على رعاية هذا المبدأ . هذا في الزجل ، وقد جرى الأمر على هذا النسق مع المواليا أيضاً .
3 – من خصائص الشعر الشعبي على العموم :
أنه يعنى بالصناعة اللفظية وخصوصاً بتشقيق المعاني من الكلمة الواحدة كما يحدث في الموال والبوذية والعتابة اليوم . وقد كان المنطلق الحقيقي من المواليا لأول ظهوره في أواسط القرن السادس الهجري في تقديرنا ، وقد نقل لنا صفي الدين الحلى أنموذجاً عليه ، نصه :
يا طاعن الخيل ، والأبطال قد غارت
والمخصب الربع والأمواه غارت
هواطل السحب من كنيك قد غارت
والشهب من شاهدت طلعتك قد غارت
ومن ذلك قول موال سجل له صفي الدين هذه القطعة من المواليا وسمي القافية حرف الرفو وذلك في قول أحدهم :
يوم الهوى كل من لو ردف ينخش بو
وكلما جاز على عاشق تحرش بو
وفي المطر كل من لو ساق تدهش بو
وتهلك أذيال من ساقو نبت عشبو (44)
4 – من خصائص الشعر الشعبي أن له أوزانه الخاصة في فنونه الخاصة :
ومع أن المصنفين في الشعر الشعبي يزنون فنونه ببحور الخليل ، كما فعل المرحوم على الخاقاني في كتابه الكبير ( فنون الأدب الشعبي ) ( بغداد 1962 – 1967 ) إلا أن علماء الشعر الشعبي القدماء ، وكانوا شعراء أيضاً ، أعرضوا عن عروض الخليل لقصوره عن وزن أشعارهم كلها واخترعوا بدلاً منه أربعاً وعشرين عبارة إيقاعية انتزعوها من مقطعاتهم الذائعة الصيت وكانوا في ذلك يحققون حلماً لابن قزمان نفسه من قبل (45) هذه العبارات العروضية الشعبية ، سميت بالسنج ( الصنج = عيار الميزان ) وكانت أولاً تعد ست عشرة عبارة من وضع عبد الوهاب البنواني ، ( ت نحو 860هـ / 1456م ) وهي :
1 – نعشق
2 – قمر
3 – كلي
4 – قمري
5 – في الموزون
6 – في المحلة
7 – في الشارع
8 – يجنوكه
9 – من قال أنا
10 – حبيبي
11 – ياكل كلي
12 –كل العنبر
13 – بد
14 – هل
15 – عشر أواق
16 – حبي طرى
وأضاف عبارة : هل من جناح للمذيل (46)
ثم صار الميزان الشعبي على يد أحمد الدرويش البرلسي المغربي ( من رجال القرن الثاني عشر الهجري = الثامن عشر الميلادي ) أربعاً وعشرين عبارة هي مطالع لا ألفاظ .
وقد ذكر البرلسي في كتابه : العقيدة الدرويشية ( المخطوطة ) أنه وضع هذه العبارات لتزن الشعر الشعبي ، وأشار إلى أن ثمانياً منها تزنه بحور الخليل الستة عشر ( ورقة 4 ب ) والست عشرة الباقية وضعت لتستغرق الإيقاعات الزجلية التي يخل بها الشعر الشعبي . فكأن موسيقى الشعر الزجلي الشعبي لأيامه كانت أغنى من الشعر التقليدي بثلاث مرات . ومن هذه العبارات :
1 – تحملوا في الهوادج
2 – عمي سميرخ راصخ
3 – الرزق عند الله كثير
4 – لو كنت في بغداد
5 – وداخل مصر في قاعة
6 – يا ساكنين القصور
7 – يا قنبز قوم إفطر
وهكذا (47)
5 – من خصائص الشعر الشعبي :
أنه ابن بيئته ، فالريفي منه حافل بالمصطلحات الزراعية والرعي والبيئة الجغرافية كما يبدو ذلك واضحاً جداً في الشعر الريفي وغنائه في العراق ، والبدوي منه يبدو أهيب وأرزن وإن امتلأ أيضاً بأوصاف الغزلان والرمال والجمال والغارات والانتصارات وما إلى ذلك ، وذلك واضح تماماً في الشعر النبطي والبدوي العراقي ، أما الشعر الحضري فإنه يحفل بالعواطف والطباع والتحليل النفسي وما إلى ذلك .
والأمثلة على هذا كثيرة إلى حد لا تحتاج معه إلى استشهاد ، ويكفي الإنسان أن يفتح الراديو على بوذية أو أغنية بدوية أو أغنية عاطفية لتبديد ما قد يعرض له من شك في هذه الدعوى .
وهذا بعض من كل ، فيما يتصل بالشعر .
أما ، ما يتعلق بالنثر ، الذي يعم بالمثل والقصة والخطبة ومحاضر جلسات المصالحة والاتفاق على الديات والخطبة والزواج والطهور ، فأهم الخصائص ، كما هو معروف ، البساطة والسذاجة ومحاولة التطاول إلى النحو والبلاغة التقليدية انقيادا إلى قيمتها واستسلاماً لهما بعكس الموقف فيما يتصل بالأشعار الخاصة بالفكر الشعبي . لكن القصة تسمو على هذه المظاهر بأنها ، بجمعها لكثير من المبالغات والمعجزات بل المستحيلات والسحر والخير والشر ، إنما تغرب عن آلام وآمال ، وترسم لكل صورة حدها الأقصى لتحببها إلى النفس إذا كانت خيراً – وتبغضها لها – إذا كانت شراً .
أما تحقيق المستحيل فيعكس الآمال في أن يكون لكل مشكلة فرجاً وأن لا معنى لليأس مع الحياة ولا معنى للحياة مع اليأس .

[ جمعه 1 دی 1391برچسب:, ] [ 2:8 ] [ علي افضلي ]

الأسطورة والخرافة والرمز مصطلحات متداخلة تداخلاً وثيقاً يجعل التمييز بينها لا يخلو من المشقة والعسر، فالأسطورة والخرافة بنيتان رمزيتان، والرمز نفسه قد يكون خرافة أو أسطورة، وقد يكون غيرهما أيضاً. والأسطورة بنية مفتوحة مجهولة المؤلف، وكذلك الخرافة أيضاً، فكلتاهما من إبداع الجماعة، وكلتاهما عُرضة للإضافة والتحوير أو للانزياح. وكلتاهما تعبر عن رؤية الإنسان للكون والمجتمع والطبيعة والزمان والآلهة، أو عن رؤيته لبعض هذه الأمور من زاوية بعينها. ولكننا نستطيع على الرغم من هذه الملامح المشتركة أن نتحدث عن فروق بينهما.فللأسطورة جانبان يتصل أحدهما بالقول، ويتصل الآخر بالشعائر (الطقوس)، وليس للخرافة شعائر. والأسطورة في نظر المؤمنين بها حقيقة لا تشوبها شائبة وإن تكن في نظر الآخرين وهماً وخيالاً، ولكن الخرافة في نظر الجميع محض خيال وباطل. والأسطورة موصولة أحياناً كثيرة بالمعتقد الديني، وليست الخرافة كذلك. ولكن هذه الفروق وغيرها ليست واضحة قاطعة كحد السيف، فربما تحولت الأسطورة إلى خرافة إذا كفَّ أصحابها لأسباب شتى عن الإيمان بها. وقد تكون البنية السردية غالبة على بنية الأسطورة، بل إن بعضهم يجعل هذه البنية السردية ملازمة للأسطورة، ولكن الخرافة لا تخلو أحياناً من السرد. وما أكثر ما التبس مفهوم الأسطورة بمفهوم الخرافة فيما كتبه الكاتبون! لقد اختلف الباحثون في تعريف الأسطورة اختلافاً لا يقف عند حد فمن قائل إن الأسطورة علم بدائي أو تاريخ أولي أو تجسيد لأخيلة لا واعية أو.... إلى آخر يرى أنها مرض من أمراض اللغة لأن أغلب الآلهة الوثنية ليست سوى أسماء شاعرية سُمح لها بأن تتخذ شيئاً فشيئاً مظهر شخصيات مقدسة لم تخطر ببال مبدعيها الأصليين... إلى ثالث ورابع وخامس و.... وقد نكون أدنى إلى الصواب إذا قلنا: إن الأسطورة حقل من حقول المعرفة ملفّع بالغموض والضباب والفتنة، ولعلها تمثل المرحلة الأولى من طريق البشرية إلى اكتساب المعرفة لاحتوائها على بذرة "التعليل". وإنّ الخرافة ضرب من الأحاديث المستملحة المعجبة، وهي أحاديث لا تخلو من المعرفة. وإن الرمز "دالّ" يدل على أكثر من دلالته الحرفية، وقد يكون هذا "الدالّ" لفظاً له قصة، وقد يكون "بنية قولية" متعددة الأشكال، وهو في أحواله جميعاً مثقل بالمعرفة.


ومهما يكن من أمر هذه المصطلحات اختلافاً واتفاقاً فإن الذي يهمُّنا منها هو توظيفها في الشعر. والشعر بناء رمزي ثانوي يستخدم نظاماً رمزياً أوليّاً هو اللغة. وكما تتغيّر اللغة في الشعر، وتغدو أقوالاً شعرية تتغير هذه المصطلحات وغيرها. لا شيء يبقى في الشعر على ما كان عليه قبل أن يكون شعراً. كل شيء يكون مادةً غُفلاً "خاماً" فإذا مسته روح الشعر ونار الإبداع أصبح شيئاً آخر، وبدا تحت الضوء المنهمر من روح الشاعر خلقاً جديداً لم يكنه من قبل، فلا الألفاظ التي في المعاجم تبقى كما هي، ولا المرأة التي في الواقع تبقى كما هي، ولا العالم الطبيعي بجماده وحيوانه يبقى كما هو، ولا الإنسان الذي يسعى بيننا يبقى كما هو. في الشعر عالم خيالي موازٍ لعالم الواقع، ولكنه مختلف عنه. وليس ثمة حياة شعرية، ولكن هناك رؤية شعرية للحياة. وحول هذه الرؤية نحب أن نعقد القول.


لقد شاع بين فريق من الدارسين أن الشعر الجاهلي يكاد يكون وقفاً على الأساطير(1)، فغزله مرتبط بالآلهة، وقصص الحيوان الوحشي فيه حديث عن هذه الآلهة، وما فيه من هجاء أو رثاء وثيق الصلة بالتعاويذ والرقى السحرية والأساطير، والحديث قياس. وَوَفْقاً لهذه النظرة النقدية نكون أمام عالم شعري مفارق يتغلغل في السماء وأساطيرها، وتنبتّ صلته بالأرض والواقع انبتاتاً كاملاً، فكلما وقفوا على طرف من هذا الشعر طاروا إلى أساطيرهم يبعثون الآلهة من مراقدها، ومن لم يجدوا له مرقداً توهموه له!! وفي هذا النظر النقدي من سوء فهم الشعر، وسوء فهم النقد، وسوء الموقف من الحياة ما لا يقرّه عاقل، ولا يخطئه بصير. أليس من العسير حقاً أن نصدق أن هؤلاء الشعراء قد نفضوا أيديهم من تراب الدنيا، وازورّوا بوجوههم عن الواقع، فأبصارهم وأفئدتهم وعقولهم جميعاً معلقة بالأساطير؟ وأية قيمة تُرجى من شعر لا يزيد على أن ينظم الأساطير كما هي فلا يزيد فيها ولا ينقص منها؟ ولم أرد بهذه الإشارة أن أحاور هذا الفريق من الدارسين، فقد فعلت ذلك في موطن آخر(2)، ولكنني أردت أن أُنبه إلى أن المقصود بالأسطورة أو الرمز أو الخرافة في الشعر أمر مغاير لما ذهبوا إليه.


ترتبط نشأة الأساطير بفجر الإنسانية، وقد كان الوعي الأسطوري يؤمّن لأصحابه مقداراً من التناغم والتجانس والمواءمة بينهم وبين الكون وعناصره. ولكن هذا الوعي بدأ ينحسر رويداً رويداً منذ بزغت النظرة العلمية إلى الكون، وكلما زادت سيطرة الإنسان على العالم بالعلم تقلصت النظرة الأسطورية وتعرّت الكائنات من قداستها. ولم يكن العصر الجاهلي ومدته لا تزيد على مئتي عام قبل الإسلام حسب رأي الجاحظ، فإذا لم نطمئن إلى رأيه فلسنا نستطيع أن نمتد بهذا العصر إلا قليلاً عصراً أسطورياً، وفي القرآن الكريم ما يدل دلالة قاطعة على ما نقول، فقد اتّهم مشركو مكة النبي () بأنه يقصّ عليهم أساطير الأولين، أي أساطير القدماء في الزمن الغابر السحيق، وفي الشعر الجاهلي أدلة كثيرة على خروج العرب في جاهليتهم من الطور الأسطوري للحياة.


وليس هنا موضع البسط والتفصيل. وحقاً قد يكون في الشعر الجاهلي وغيره بقايا ورواسب أسطورية، ولكن هذا الشعر يوظّف هذه البقايا والرواسب توظيفاً فنياً، ولا يعيد نظمها نظماً خاملاً دون أدنى تحوير فيها، أو قل: إنه لا يتحدث عنها من أجلها، بل يتحدث عنها لخدمة رؤيته إلى الكون والواقع معاً، فبها وبغيرها تتجلى هذه الرؤيا وتنكشف.


وليس من سبيل في بحث كهذا إلى الوقوف على هذه الرواسب والبقايا الأسطورية جميعاً في الشعر الجاهلي، بل ليس ذلك من مقاصد هذا البحث، ولذا فإنني سأعمد إلى اختيار عدد منها، وأقف على كل منها وقفة عجولاً لعلها تكشف عن رؤية الشاعر أو عن جانب منها.


لعلّ دارسي الأدب هم الذين اخترعوا الأساطير المتصلة بالثور الوحشي لما وقفوا على تلك اللوحات الإبداعية التي حكى فيها الشعراء قصته. ويذكر د/ محمد عجينة في كتابه "موسوعة أساطير العرب"(3) أنه لم يعثر "على أساطير تتعلق بالثور الوحشي". وعلى الرغم من عدم وجود هذه الأساطير، فقد ارتبطت صورة الإله القمر بصورة الثور، وارتبطت بالثور مجموعة من الخرافات والأساطير، وسأضرب عنها جميعاً صفحاً إلا واحدة لأن الحديث عنها جميعاً يضيق عنه صدر هذا البحث.


زعموا أن الأعراب كان يرون أن الجن تركب الثيران، فتصد البقر عن الشرب، فإذا أرادوا أن تشرب البقر كان لا بد لهم من ضرب "الثور" الذي يركبه الجني(4). وقد ذكر الشعراء بعض هذا حيناً، وكلّه حيناً آخر. قال الأعشى:(5)


وإني وما كلّفتموني وربّكم *** ليعلمَ من أمسى أعقَّ وأحربا


لكالثورِ والجنيُّ يضربُ ظهرَه *** وما ذنبهُ أَن عافت الماءَ مشربا


وما ذنبه أن عافتِ الماءَ باقرٌ *** وما إن تعافُ الماءَ إلا ليُضربا


وقال أَنس بن مدركة في قتله الشاعر الصعلوك (السُّليك بن السُّلكة):


إنّي وقتلي سليكاً ثم أعقِلَهُ *** كالثور يُضرَبُ لما عافتِ البقرُ


ومن الواضح أن كلا الشاعرين يتخذ من "ضرب الثور" مثلاً بدليل كاف التشبيه "كالثور" أو "لكالثور" وهو مثل قائم على الظلم وعدم المنطق، فما فعله أصحاب الأعشى به، وما فعله أنس بن مدركة بالسُّليك ظلم فادح تأتي فداحته من مخالفته للعقل والتفكير السليم. ولم يرد أنس أن ما فعله هو الحق لأنه امتداد منطقي لإيمانه بأسطورة الثور والبقر، بل هو على نقيض ذلك يعترف بأنه ظلم ومخالف للمنطق. ولم يرد الأعشى أن يبرئ أصحابه، ولو كان مؤمناً بالأسطورة المذكورة لرأى في فعلهم امتداداً منطقياً لهذه الأسطورة لأنه متجانس معها. ولكن الحال على غير ذلك، فأنس بن مدركة يعترف والأعشى يتّهم. وفي هذا الذي سبق ما يدلّ دلالة قاطعة على موقف الشعراء ومن ورائهم المجتمع من هذه الأسطورة. إنها "مثل" لسوء الفهم والتصرف والحكم.


وقريب من "أسطورة الثور والبقر" أسطورة "كي الجمل السليم وترك الجمال التي وقع فيها "العرّ"، فقد زعموا أن الأعراب إذا أصيب جاملها بالعرّ وهو داء يشبه الجرب عمدت إلى جملٍ سليم فكوته، وتركت الإبل المريضة دون كيّ!! ومن عجب أن شرّاح الشعر اطمأنوا إلى هذا الزعم وتناقلوه، وزيّن لهم الأمر ما حكاه ابن دريد عن بعضهم، قيل: إنما كانوا يكوون الصحيح لئلا يتعلّق به الداء، لا ليبرأ السقيم الأجرب. وقد أشار "النابغة الذبياني" في إحدى "اعتذارياته" إلى هذا الزعم، قال:(6)


حلفتُ فلم أترك لنفسك ريبةً *** وهل يأثمن ذو أمةٍ وهو طائعُ


لكلفتني ذنبَ امرئٍ وتركته *** كذي العرّ يُكوى غيره وهو راتعُ


لقد كان "النابغة" يحاول التبرؤ مما رُمي به، ويلتمس الأدلة لبراءته من كل صوب، ومن هذه الأدلة أنه قد أُخذ بذنب غيره، وما عقاب "النعمان بن المنذر" له وهو البريء، وتركه للمذنب بلا عقاب إلا كمن يعمد إلى بعيرين أجربَ وسليمٍ، فيكوي السليم ويترك الأجرب راتعاً بلا كيّ! ولو كان النابغة يؤمن حقاً بهذه الأسطورة لكان ذلك إقراراً منه بأن ما فعله النعمان هو الواجب الوقوع، أو هو الحق لتجانسه مع الأسطورة ومنطقها، ولما كان "النابغة" يحاول التبرؤ من الذنب. وكلّ هذا وغيره من قبيله لم يدر في ضمير النابغة ولا ساوره، وإنما الذي دار في نفسه وساوره هو بيان الظلم الواقع عليه، وبيان ما في هذا الظلم من بعد عن العقل ومجافاة للمنطق السليم. وإذن فالنابغة يستخدم هذه الخرافة أو الأسطورة على أنها "مثل" لسوء المحاكمة والتقدير، لا على أنها حقيقة تعيش في ضميره وضمير عصره شأنها في ذلك شأن أسطورة "الثور والبقر". وقد ذكر "البغدادي" في "خزانة الأدب" نقلاً عن غيره: "أن هذا أمرٌ كان يفعله جُهّال الأعراب، كانوا إذا وقع العرّ في إبل أحدهم اعترضوا بعيراً صحيحاً من تلك الإبل فكووا مِشفره وعضده وفخذه، يرون أنهم إذا فعلوا ذلك ذهب العرُّ من إبلهم(7). ونقل في الصفحة المذكورة نفسها رأياً آخر ليونس بن حبيب، "قال يونس: سألت رؤبة بن العجّاج عن هذا، فقال: هذا وقول الآخر: "كالثور يضرب لما عافت البقر" شيء كان قديماً، ثم تركه الناس. كما نقل رأي أبي عبيدة، "قال أبو عبيدة: هذا أمر لم يكن، وإنما هو مثل لا حقيقة"(8). ولعلّ هذه الأقوال تدلّ على أن هذه القضية إذا افترضنا أنها كانت حقيقة قد تغيّرت دلالتها تغيراً شديداً، فانتقلت من سياق خرافي أو أسطوري إلى سياق عقلي منطقي، ولا يقلّل من منطقية هذا السياق أو يقدح فيها كونه شعراً، فليس الشعر عدواً للعقل يخاصمه ويتبرّأ منه.


و"للغراب" أساطيره في الزمن القديم، فقد كان عند الحرّانيين رمزاً من رموز الشمس، وهو الذي دلّ قابيل كيف يدفن أخاه هابيل، وهو دليل عبد المطلب على موضع "زمزم" وهو من طيور الجنّة، وليس من المستبعد أن يكون العرب القدماء قد قدّسوه. وهذا يعني أنه أشبه بالكاهن والدليل، فهو يحمل رسالة من وراء حجب الغيب على ما يذكر د/ محمد عجينة في كتابه المذكور سابقاً. ولكن هذا الواقع الأسطوري القديم لم يبق على حاله، ولم يظهر في الشعر الجاهلي، ولكن الذي ظهر في هذا الشعر هو الواقع الاجتماعي الذي يغذّيه ذلك التراث الأسطوري، فقد ذكر "البغدادي" في "خزانته"(9) قولهم "أشأم من غراب البين" ثم قال: "فإنما لزمه هذا الاسم لأن الغراب إذا بان أهل الدار لنجعة وقع في مواضع بيوتهم يتلمّس ما يأكله، فتشاءموا به وتطيّروا منه، إذ كان لا يعتري منازلهم إلا إذا بانوا فسمّوه غراب البين".


وعلى هذا النحو يجب أن نفهم الأشعار التي ورد فيها ذكر الغراب لا على نحو سواه، فهو رمز للشؤم والفراق لما خبر القوم من أمره في واقع حياتهم وفي موروثهم الثقافي. فإذا قال النابغة الذبياني:(10)


زعمَ البوارحُ أنَّ رحلتنا غداً *** وبذاك تنعابُ الغرابِ الأسودِ


فإنما يرى بنعيب الغراب نذير شؤم وفراق لمن يحب، فكأن الشاعر استصفى من الأسطورة القديمة رمزيتها التي تعزّزها الخبرة الاجتماعية، وقد قرن هذه الرمزية بعنصر أسطوري آخر هو "زعم البوارح" لأن العرب كانت تؤمن بالعِيافة، فتزجر الطير تفاؤلاً أو تشاؤماً بممرّها، فالسانح ما ولاّك ميامنه وهم يتفاءلون به، والبارح ما ولاّك مياسره وهم يتشاءمون به (11).


وقد يكون التشاؤم بالغراب تفاؤلاً في الوقت عينه إذا جرى ذكره بين الأعداء على نحو ما نسمع من قول "عبد الله بن الزِّبعرى" "يوم أُحُدٍ" وكان على الشرك يومئذ:(12)


يا غرابَ البينِ أسمعتَ فقلْ *** إنما تنطقُ شيئاً قد فُعِلْ


ليت أشياخي ببدرٍ شهدوا *** جزعَ الخزرجِ من وقعِ الأَسلْ


إذ أخذنا النّصفَ من سادتهم *** وَعَدَلْنا مَيلَ بدرٍ فاعتدلْ


"فابن الزِّبعرى" يعلن غبطته وحبوره لمصاب المسلمين يوم أُحد، كما يعلن شماتته بهم، ويتمنى لو أن قتلى المشركين في بدر كانوا أحياء ليروا ما حلّ بالمسلمين، فقد انتصف المشركون من سادة المسلمين وبذلك اعتدل الميزان بينهما بعد أن مال يوم بدر. فالشاعر يسمع الغراب فيرى فيه نذير شؤم لأعدائه فيسرّه ما يسمع، ولذا يدعو هذا الغرب إلى الاستمرار في النعيب.


ويجمع "علقمة الفحل" بين الغراب والعيافة كما فعل النابغة الذبياني، يقول:(13)


وَمَنْ تعرَّض للغربانِ يَزجُرها *** على سلامتهِ لا بدَّ مشؤومُ


فالشاعر يشكّك في العيافة، وينهى عنها، فليست الغربان هي التي تجلب الشؤم أو تنذر به، ولكن الإنسان الذي لا يكفّ عن التشاؤم لا بد أن يصيبه الشؤم يوماً. وتبدو رؤية الشاعر ههنا رؤية نفسية إنسانية.


والغراب بعد ذلك كله خبيث ملتوي الذمّة لا عهد له، فقد أرسله "نوح" عليه السلام يستطلع ما ظهر من الأرض، فوقع على جيفة فأقام عليها، ولم يعد إلى السفينة. وقد كان نديماً للديك في الزمن القديم، وكان للديك جناحان يطير بهما، ولم يكن للغراب مثلهما، فنفِدَ الشراب، فقال للديك لو أعرتني جناحيك لأتيتك بشراب، فأعاره جناحيه، فطار بهما ولم يرجع. وقد نظم أمية بن أبي الصلت وهو الشاعر الذي آمن لسانه وكفر قلبه هذه القصة على عادته في نظم الخرافات والأساطير. فإذا استثنينا "أميّة" لم يكن لهذه القصص الأسطورية وجود في الشعر الجاهلي إلا ما سبق أن أشرنا إليه من رواسب أسطورية اندمجت في الواقع الاجتماعي فغذّت الخبرة الاجتماعية.


ومن أساطيرهم ما يتصل بالدم، فقد زعموا أن دماء الأشراف تشفي من داء الكَلَب، وأن دماء الأعداء لا تختلط. وقد استخدم الشعراء هذه المزاعم ووظّفوها بعيداً عن الفكر الأسطوري. قال مالك بن حريم الهمداني:(14)


نريدُ بني الخيفانِ إنَّ دماءَهم *** شفاءٌ وما والى زُبيدٌ وَجَمَّعا


يقودُ بأرسانِ الجيادِ سرَاتُنا *** لِيَنْقِمْنَ وِتراً أو ليدفعنَ مَدفعا


فأصبحنَ لم يتركنَ وِتراً علمنهُ *** لهمدانَ في سعدٍ وأصبحن ظُلّعا


ولم يكن بقوم الشاعر داء الكَلَب، ولا خطر له ذلك ببال، وإنما أراد أن هؤلاء الخصوم شرفاء، فإذا ظفر قومه بهم فقد انتقموا أعظم انتقام وأجلّه، فشفيت صدورهم وقلوبهم مما فيها من الحقد والغضب، ولذلك قال إن أشراف قومه يقودون جيادهم لتدرك وِترهم وتدافع عنهم، وقد جعل الضمير (ن) للخيل وأراد فرسانها، ثم قال إن هذه الجياد قد أدركت أوتار قبيلته كلّها.


وغضب "المتلمّس الضُّبعي" من خاله "الحارث اليشكري" حين سأله "عمرو بن هند" ملك الحيرة عن نسب المتلمّس فأجابه: أواناً يزعم أنه من بني يشكر، وأواناً يزعم أنه من ضبيعة أضجم. فقال عمرو بن هند: ما أراه إلاّ كالساقط بين الفراشين!! فبلغ ذلك المتلمّس فقال يعاتب خاله:(15)


تُعيّرني أمي رجالٌ ولن ترى *** أخا كرمٍ إلاّ بأن يتكرَّما


ومَنْ يكُ ذا عرضٍ كريمٍ فلم يَصُنْ *** له حسباً كانَ اللئيمَ المذمّما


أَحارثُ إنّا لو تُسَاطُ دماؤنا *** تزايلنَ حتى لا يمسَّ دمٌ دما


لقد غضب المتلمّس غضباً شديداً من خاله، فطفق يعنّفه ويعرّض به، وزعم أن دمه ودم خاله لو خلطهما خالط لتفارقا، فلم يمسّ أحدهما الآخر. ومن الواضح ههنا أن الشاعر لا يريد الحقيقة الأسطورية كما هي لدى المؤمنين بها، وإنما أراد أن الخلاف قد استحكم بينهما، فلم يعد للوفاق مطرح، أو قل: إنه وظّف الأسطورة توظيفاً ثقافياً جديداً، فعبر بها عن الواقع الاجتماعي لا الواقع الأسطوري.


وقد كثر القول في أسطورة "الصَّدى أو الهامة"(16)، فزعموا أن الصدى وهو ذكر البوم يسكن في القبور، وقالوا هو طائر يقال له الهامة، وإن الأعراب تزعم أنه يخرج من رأس القتيل إذا لم يُدرَكْ بثأره، فيقول: اسقوني، اسقوني! حتى يؤخذ بثأره. وقال بعضهم إن هذا الطائر هو روح الميّت، ولم ينصّ على كونه قتيلاً، ولكن الشائع الدائر بين الدارسين هو ما ذكرناه أولاً، وقد زعم أولئك الأعراب أيضاً أن القتيل إذا ثأروا به أضاء قبره، فإن أهدر دمه أو قبلت ديته بقي قبره مظلماً(17). فأضافوا بهذا الزعم أسطورتين أخريين هما أسطورة القبر أو ظلمته، وأسطورة قبول الدية أو ما عرف في أساطيرهم ب "العقيقة" أو "سهم التعقية". وسأكتفي بوقفة خاطفة على كلتا الأسطورتين، ثم أختم القول بالحديث عن "الهامة" في الأسطورة وفي الشعر.


حكى صاحب الأغاني، ونقله صاحب الخزانة، أن بني مازن قتلوا عبد الله أخا عمرو بن معد يكرب، ثم جاؤوا إلى "عمرو" فقالوا: إن أخاك قتله رجل منّا سفيه وهو سكران، ونحن يدُك وعضدُك، فنسألك بالرّحم إلاّ أخذت منا الديّة ما أحببت، فهمّ عمرو بذلك. فبلغ ذلك أختاً لعمرو يقال لها "كبشة"، فغضبت، فلما وافى الناسُ الموسمَ قالت:(18)


وأرسل عبد الله إذ حان يومه *** إلى قومه أن لا تحلّوا لهم دمي


ولا تأخذوا منهم إفالاً وأبكُرا *** وأُتركَ في بيتٍ بصعدةَ مظلمِ


فإن أنتمُ لم تقتلوا واتّديتمُ *** فمشّوا بآذانِ النّعامِ المصلّمِ


فهل كانت "كبشة" تؤمن بأن أخاها القتيل إذا قُبلت ديته سيكون قبره مظلماً؟ أم تُراها كانت تريد حضّ قومها على إدراك الثأر، وأرادت أن تحشد لهذا الحضّ كل ما تصادفه في طريقها من الأسباب؟ لا ريب في أنها كانت تريد الثأر ولا شيء سواه، ولذلك راحت تحطب بحبل الثأر كل ما يمكن أن يكون وقوداً للحرب، فزعمت أن أخاها عبد الله قد أرسل يخبر عما آل إليه أمره، وإذن هو إخبار من عبد الله، وحضّ على الانتقام، وأن قومها إذا قبلوا الدية ولم يقتلوا بقتيلهم قتيلاً، فليس إلاّ أن يمشوا أذلاّء بآذان مصلّمة مقطوعة صغيرة كآذان النعام، بل ليس لهم بعد قبول الدية أن يأنفوا من شيء مهما يكن وضيعاً كما تأنف العرب لأن أعراضهم دنسة من العار، وألا يشربوا إلا فضول نسائهم و.... وسوى ذلك في أبيات بعد هذه الأبيات. ولعلّ موقف الشاعرة يكشف عن واقع اجتماعي أكثر مما يعبر عن رؤية أسطورية، فقد ذهب الحديث عن القيم الاجتماعية المرتبطة بقبول الدية بكل الرؤى الأسطورية.


وقُتل أبو المتنخّل الهذلي وهو في ناس من قومه، فلم ينتقموا له، وقبلوا ديته بعد أن أدّوا شعيرة أسطورية هي أسطورة "العقيقة" أو "سهم الاعتذار"(19)، ولما بلغ الخبر "المتنخّل" غضب، وقال يهجوهم، ويدعو عليهم بالموت العاجل:


لا يُنسئِ الله منا معشراً شهدوا *** يوم الأُميلح لا عاشوا ولا مرحوا


عقّوا بسهمٍ فلم يشعرْ له أحدٌ *** ثم استفاؤوا وقالوا حبّذا الوضح


ولعل الناظر في هذين البيتين يدرك أن الشاعر يتحدث عن هذه الأسطورة حديث الساخر المستخفّ، فالسهم الذي أرسلوه إلى السماء ليستطلعوا رأي ربهم لم يشعر به أحد، وحين رجع إليهم كما أرسلوه استراحوا، وإذن فهم في رأي الشاعر أهل للهجاء، ولهذه السخرية التي عمّهم بها "استفاؤوا وقالوا حبّذا الوضح" لأنهم جبناء أقعدهم الذل والهوان مقعد الاستكانة والرضا. فهذه أسطورة يذكرها الشاعر ليسخر منها ويسفهها لا لأنه مؤمن بها. فإذا نظرنا في هذه الأسطورة أدركنا أنها موصولة بالأرض والمجتمع أكثر من اتصالها المزعوم بالسماء. قال ابن الأعرابي: "أصل هذا أن يقتل الرجل رجلاً من قبيلته فَيُطلب القاتل بدمه، فتجتمع جماعة من الرؤساء إلى أولياء المقتول بدية مُكمَلَةٍ، ويسألونهم العفو وقبول الدية، فإن كان أولياؤه ذوي قوة أبَوا ذلك، وإلا قالوا لهم: بيننا وبين خالقنا علامة للأمر والنهي، فيقول الآخرون: ما علامتكم؟ فيقولون: أن نأخذ سهماً فنرمي به نحو السماء، فإن رجع إلينا مضرّجاً بالدم فقد نهينا عن أخذ الدية، وإن رجع كما صعد فقد أمرنا بأخذها". ألست ترى أن هذه الأسطورة المزعومة تعبّر عن واقع اجتماعي قانونه الأول هو "القوة"، فالأقوياء يرفضون هذه الأسطورة ولكن الضعفاء يقبلونها، وهم يعرفون أنها ضرب من مخادعة الذات ومغالطتها. ولكن ماذا يفعل الضعيف في مجتمع الأقوياء؟ إنه يغالط نفسه ويخدعها لأنه عاجز عن مواجهة الأقوياء أو مخادعتهم. ولقد علّق ابن الأعرابي: "ما رجع ذلك السهم قطّ إلا نقيّاً، ولكنهم يعتذرون به عند الجهّال"(20)!! هل نسرف في الظن إذا زعمنا أننا أمام تمثيلية أسطورية هزلية، وأن عصر الأساطير كان أقدم من العصر الجاهلي الذي نتحدث عنه؟


وتبدو "الهامة" في أسطورتها رمزاً للظلام والعطش والموت، وواسطة بين عالم الموتى وعالم الأحياء، فهي تطالب بالثأر، وتخبر الميت بما يكون بعد موته على نحو ما لاحظ د/ عجينة في كتابه الذي تكررت الإشارة إليه. فكيف تبدو في الشعر الجاهلي؟


يلاحظ قارئ الشعر الجاهلي أن ذكر "الهامة" يأتي في سياقين متقاربين، ولكنهما على تقاربهما مختلفان. فالشعراء يذكرونها في سياق الحديث عن الموت من غير قتل، ويذكرونها في سياق الموت قتلاً، ولكن ذكرها في السياق الأول يفوق ذكرها في السياق الثاني. ومن الملاحظ أن السياق الأول يجرّد هذه الأسطورة من دلالتها التحريضية، بل قل يكاد يجردها من رمزيتها على نحو ما نرى في قول عروة بن الورد مخاطباً زوجه:(21)


ذريني ونفسي أُمَّ حسّانَ إنّني *** بها قبلَ ألاّ أملكَ البيع مشترِ


أحاديثَ تبقى والفتى غيرُ خالدٍ *** إذا هو أمسى هامةً فوق صيّرِ


لقد تلاشت رمزية الأسطورة القديمة أو كادت ولم يبق منها إلا رواسب ضئيلة الشأن، وبذلك اندمجت في ثقافة المجتمع غير الأسطورية، وغدت عنصراً من عناصرها.


وتأتي في سياق الحديث عن الموت قتلاً كما في رثاء أبي ذؤيب الهذلي لابن عمه "نشيبة" المقتول:(22)


فإن تُمس في رمسٍ برهوةَ ثاوياً *** أَنيسُكَ أصداء القبورِ تَصيحُ


على الكره مني ما أكفكف عبرةً *** ولكنْ أخلّي سَربَها فتسيحُ


فما لك جبرانٌ ومالك ناصرٌ *** ولا لطفٌ يبكي عليك نصيح


ولعل الذي يباعد بين الهامة أو الصدى في هذا النص والهامة في الأسطورة، هو هذا الحزن الضرير والإحساس بالعجز والحسرة، فقد قل المساعدُ وعزّ النصير، فماذا يملك غير البكاء؟ أو قل إن الشاعر لا يحكي لنا قصة الهامة على أنها حقيقة واقعة كما يؤمن بها معتنقوها، بل يحكيها كي يحرّض على الانتقام للمقتول ممن قتله لو كان يجد من يحرّضه!!


ينبغي أن نتذكر ونحن نقرأ هذا الشعر وأشباهه أننا في مجتمع جاهلي تقوم حياته على الصراع، فهو قانونه الخالد، وكل ما تناله يد القوي يصبح حقاً مشروعاً، وإذاً فأسطورة الهامة تُوظّف في شعر هذا المجتمع توظيفاً يخدم رؤيته للكون والحياة، وهي كما قلنا رؤية تؤمن بأن الصراع هو جوهر الحياة فليست تستقيم إلا به. أريد أن أقول إنها توظّف توظيفاً يخدم حياة المجتمع القائمة على الغارة ورد الغارة، ولا علاقة لهذه الوظيفة بالتفكير الأسطوري القديم إلا من حيث الشكل.


وقد يأتي ذكر الهامة وعطشها في سياق الوعيد والتهديد بالموت على نحو ما نسمع من قول "ذي الإصبع العَدواني" لابن عمه:(23)


ولي ابنُ عمٍّ على ما كان من خلُقٍ *** مختلفان فأَقليهِ وَيَقليني


أزرى بنا أننا شالتْ نعامتُنا *** فخالني دونه وخِلتُهُ دوني


يا عمرو إلاّ تدعْ شتمي ومنقصتي *** أَضربْكَ حتى تقولَ الهامةُ اسقوني


ومن الواضح أن الشاعر قد ضاق ذرعاً بابن عمه وأقاويله فيه، فلجأ إلى الوعيد والتهديد بالقتل، ووجد أمامه بنية رمزية جاهزة ثرية في دلالتها على الموت قتلاً، فاستخدمها أو وظّفها لإثارة هذه الدلالات الثريّة. ومن المؤكد أن الشاعر لم يرد ما بعد القتل من مطالبة هذه الهامة بالسقيا أو الثأر والانتقام، لأنه لو أراد ذلك لأقام نفسه مقام الخائف، فوراء ابن عمه من يطالب بثأره ويأبى إلاّ إدراك الوِتر. وأنا أعتقد أن الشاعر لم يرد القتل نفسه بل أراد التهديد والوعيد لعلَّ ابن عمه يقبض لسانه عنه. ومن يقرأ هذه القصيدة البديعة ويتأملها يدرك صدق ما قلت. ولولا خشيتي أن أقتصد في الحديث عنها، فأفسد على القارئ تذوقه، لوقفت على مقدمة القصيدة وهي مقدمة غزلية رمزية بديعة، وعلى أبيات كثيرة تظهر هذا الشاعر وهو يبحث عن سبيل للصلح والوفاق بينه وبين ابن عمه، ولكنه يريد لهذا الصلح أن يكون صلح الأقرباء الأنداد لا صلح الضعفاء المهزومين. إلى متى سنظل نشك بعقول الشعراء؟ أما آن لنا أن نتعلم من بعضهم بعض الدروس؟


كلُّ امرئٍ راجعٌ يوماً لشيمتِهِ *** وإن تخالقَ أخلاقاً إلى حينِ


المصادر والمراجع:


1 الأصمعيات. تحقيق أحمد محمد شاكر وعبد السلام هارون- دار المعارف بمصر 1964م.


2- التفسير الأسطوري للشعر القديم: د/ أحمد كمال زكي. مجلة فصول. المجلد الأول. العدد الثالث إبريل 1981م.


3 خزانة الأدب ط1: عبد القادر بن عمر البغدادي: ج:2، 3، 4، 6 تحقيق عبد السلام هارون. مكتبة الخانجي بالقاهرة 1986م.


4- ديوان الأعشى الكبير. شرح وتعليق: محمد محمد حسين. دار النهضة العربية/ بيروت 1974م.


5- ديوان المتلمّس الضبّعي. شرح وتحقيق: حسن كامل الصيرفي. مجلة معهد المخطوطات العربية 1388ه / 1968م.


6- ديوان النابغة الذبياني. تحقيق: محمد أبو الفضل إبراهيم. دار المعارف بمصر. بلا تاريخ.


7- ديوان الهذليين. مطبعة دار الكتب المصرية. 1364ه - 1945م.


8 شعرنا القديم والنقد الجديد: د/ وهب رومية. سلسلة عالم المعرفة/ الكويت 1996م.


9 الصورة في الشعر العربي حتى آخر القرن الثاني الهجري. ط2: د/ علي البطل دار الأندلس/ بيروت 1985.


10 مختار الشعر الجاهلي. المجلد الأول. تحقيق: مصطفى السقا. دار الفكر 1389ه 1969م.


11 المفضليات. تحقيق: عبد السلام هارون وأحمد محمد شاكر. دار المعارف بمصر 1964م.


12 موسوعة الأساطير العربية ط1، ج: 1: د/ محمد عجينة. دار الفارابي/ بيروت 1994م.


13 الواقع والأسطورة في شعر أبي ذؤيب الهذلي: د/ نصرت عبد الرحمن. دار الفكر للنشر والتوزيع عمان/ الأردن 1985م.


________________________________________


(1) انظر على سبيل المثال لا الحصر: أ الواقع والأسطورة في شعر أبي ذؤيب الهذلي د. نصرت عبد الرحمن:. ب الصورة في الشعر العربي حتى آخر القرن الثاني الهجري، د. علي البطل ج التفسير الأسطوري للشعر القديم د. أحمد كمال زكي:.


(2) انظر كتابي: شعرنا القديم والنقد الجديد (الباب الأول) سلسلة عالم المعرفة. الكويت 1996م.


(3) موسوعة الأساطير العربية، د. محمد عجينة، ج 1، 310.


(4) خزانة الأدب، البغدادي، 4642.


(5) ديوان الأعشى. تحقيق وشرح: محمد محمد حسين ق رقم "14".


(6) ديوان النابغة الذبياني، تحقيق محمد أبو الفضل إبراهيم. ق ص: 29.


(7) خزانة الأدب، البغدادي، 2/ 462.


(8) خزانة الأدب، البغدادي، 2/ 462.


(9) المصدر السابق، 4/ 762.


(10) ديوان النابغة الذبياني: ق ص: 89.


(11) المصدر السابق، 4/ 317.


(12) طبقات فحول الشعراء. ابن سلام الجمحي. تحقيق محمود محمد شاكر. ص 198 ومابعدها.


(13) مختار الشعر الجاهلي: 1/429.


(14) الأصمعيات. ق:15.


(15) ديوان المتلمّس الضُّبعي: ص: 14 وما بعدها.


(16) خزانة الأدب، البغدادي، 3/ 316.


(17) المصدر السابق، 6/ 356.


(18) المصدر السابق، 6/357.


(19) المصدر السابق، 4/ 151 وما بعدها.


(20) المصدر السابق، 4/ 150 وما بعدها.


(21) المفضليّات، وانظر القصيدة في " مختارات من الشعر الجاهلي" للأستاذ أحمد راتب النفّاخ.


(22) ديوان الهذلين، القسم الأول ص 116.


(23) خزانة ادب، البغدادي 7/184.

[ سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ] [ 21:37 ] [ علي افضلي ]

با سلام.

انشالله از فردا در وبلاگ مقالات متنوعي درباره ادبيات عربي و فارسي منتشر خواهد شد.اگر دوستان مقاله اي دارند ميتوانند ارسال دارند تا با ذكر نامشان آورده شود.

[ سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:5 ] [ علي افضلي ]

با سلام.

به اطلاع دانشجويان محترم كارشناسي ارشد زبان و ادبيات فارسي و كارشناسي ناپيوسته ديني عربي كه در مورد نمرات امتحانات ميان ترم  سوال داشتند، ميرسانم كه برگه هاي امتحان ميد ترم عربي (1) و زبان عربي(5) ايشان تصحيح شده است اما نمرات در وبلاگ اعلام نميشود.

 

[ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, ] [ 9:8 ] [ علي افضلي ]

با سلام..

به اطلاع دوستان و شرکت کنندگان محترم میرسانم کلاسهای آمادگی کنکور کارشناسی ارشد از روز شنبه 18 آذر ماه در آموزشگاه نصیر تشکیل می گردد.َ

[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:, ] [ 8:33 ] [ علي افضلي ]

دكتر سيد امير محمود انوار از اساتيد برجسته ادب فارسی و عربی و عرفان اسلامی، عصر ديروز در سن 67 سالگی به ندای حق لبيك گفت و دار فانی را وداع گفت.اين استاد نمونه كشوری و بازنشسته دانشگاه تهران و استاد دانشگاه آزاد علوم و تحقیقات تهران  اشعار بسياری در مدح اهل بیت داشت و در مجامع علمی داخلی و بين‌المللی، ده‌ها مقاله و سخنرانی در موضوعات ادبی، دينی و عرفانی ارائه كرده ‌است.سيد امير محمود انوار در طول عمر با بركت خود صدها متخصص در زمينه ادب فارسی، عربی و علوم اسلامی را در دانشگاه‌های كشور تربيت كرده كه جامعه امروز در حال بهره‌وری از آن تربيت‌شدگان است. وی در تأسيس دوره‌های تحصيلات تكميلی رشته‌های ادبی و دينی در بسياری از دانشگاه‌های كشور جزء پيشگامان بوده است.

دکتر سیدامیر محمود انوار، به سال ۱۳۲۴ در تهران به دنیا آمد. در تحصیل علم دو شیوه حوزوی و دانشگاهی را تجربه کرد به طوری که از کودکی و حدود ده سالگی نزد پدرش، تحصیل علم را آغاز کرد و به مدت سی و پنج سال در خدمت این استاد ارجمند ادبیات عربی، ادبیات فارسی و کتب علوم صرف، نحو و بلاغت به ویژه کتاب های سیوطی، مغنی و مطول و منطق و اصول فقه و حکمت را آموخت. پانزده ساله بود که در محضر استاد عبدالحمید بدیع الزمانی در مؤسسه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران حضور یافت. سپس سیزده سال پیوسته در منزل و دانشگاه نزد وی متون گوناگون لغوی، نظم و نثر و صرف و نحو عربی را فراگرفت. در تمام مدت تحصیل دانشجوی ممتاز وی بود تا اینکه در بیست و پنج سالگی از رساله دکترای خود با راهنمایی استاد بدیع الزمانی و با نمره بسیار عالی دفاع کرد.

ضمن اینکه از بیست و یک سالگی در محضر درس حکمت و عرفان حکیم الهی قمشه ای حاضر شد و حدود ده سال متون فلسفه چون منظومه حاج ملاهادی سبزواری و متون عرفانی چون شرح نابلسی و بورینی بر دیوان ابن فارض مصری و تفاسیر عرفانی چون تفسیر محیی الدین و غیره را به همراه علوم دیگر چون عروض وبیان فرا گرفت. چند سالی هم نزد علمای دیگر حوزه چون آیت الله فقیهی و علامه گیلانی، سیوطی و مطول را آموخت. غیر از دوره منطق «اساس الاقتباس خواجه طوسی» و حکمت مشاء آثار بوعلی و تحصیل بهمنیار به مطالعه و تدریس متون عرفانی و تفسیری چون «مصباح الهدایه » کاشانی و «کشف الاسرار» میبدی، «عرائس البیان» روزبهان بقلی فسوی و کتب خواجه عبدالله انصاری و ... پرداخت. از سال ۱۳۴۶ به تدریس متون عرفانی فارسی، عربی، نظم ونثر، متون بلاغی، صرف و نحو و لغت پرداخت. از مهمترین تألیفات امیرمحمود انوار کتاب ارزشمند «ایوان مداین از دیدگاه بحتری و خاقانی و شرح قصیده سینیه بحتری» است. این کتاب یکی از کامل ترین کتب درباره مقایسه خاقانی و بحتری است.انوار در کتاب دیگر خود «سعدی و متنبی و داوری میان دو شاعر پارسی و تازی» بار دیگر دامنه تحقیقات و اطلاعات خود را در مقایسه این دو شاعر مهم نشان داد.  او ذوق شعری هم داشت و افزون بر دیوان خود، چهار اثر منظوم را هم تصحیح کرد که عبارتند از: تصحیح و نقد و بررسی و تعریب دیوان ابوالفتح بستی شاعر ذولسانین ایران و دوره غزنوی و شرح منظوم و منثور آن، منتخب اشعار حکیم ابوالمعارف زاهد و مقدمه ای تحلیلی بر آن، مقدمه ای تحلیلی بر کاروان عشق اثر طغرا یغمایی و مقدمه ای تحلیلی و عرفانی برگزیده دیوان استاد محی الدین الهی قمشه ای.

روزشمار مختصر زندگی

سیدامیر محمود انوار، پژوهشگر و استاد دانشگاه در زمینه ادب و عرفان متولد ۱۳۲۴ تهران

- کارشناسی زبان و ادبیات عربی و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران با مدال درجه یک فرهنگ در سال ۱۳۴۵.

- اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته زبان و ادبیات عربی با مدال درجه یک فرهنگ از دانشکده الهیات و معارف اسلامی در سال ۱۳۴۷.

- اخذ مدرک دکترا در رشته علوم قرآنی با درجه ممتاز از دانشکده الهیات و معارف اسلامی.

- تدریس در دانشگاه تهران از سال ۱۳۴۸ تاکنون.

- چاپ بیش از پنجاه مقاله علمی در نشریات معتبر داخلی و خارجی

- ارائه مقاله های علمی در سمینارها و کنفرانس های مهم داخلی و خارجی.

- ریاست اداره انتشارات و سردبیری مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران از سال ۱۳۵۲ به مدت ۳۰ سال.

- دریافت لوح تقدیر از دانشگاه تهران به خاطر ممتاز شدن مجله علمی پژوهشی دانشکده ادبیات.

آثار چاپ شده:

سعدی و متنبی، ایوان مداین از دیدگاه بحتری و خاقانی و شرح قصیده سینیه بحتری، منتخب اشعار حکیم ابوالمعارف زاهد و مقدمه ای تحلیلی بر آن، مقدمه ای تجلیلی بر کاروان عشق اثر طغرا یغمایی، تصحیح و نقد و بررسی و تعریب دیوان ابوالفتح بستی شاعر ذوالسانین ایران و دوره غزنوی و شرح منظوم و منثور آن، مقدمه ای تحلیلی و عرفانی برگزیده دیوان استاد محیی الدین الهی قمشه ای و ...

خداوند روح ایشان را قرین رحمت واسعه خود گرداند..

 

[ پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:1 ] [ علي افضلي ]

جهان پر از زیباییها و عجایب است ، در زیر عکسهای بسیار زیبا و نفس گیری که در این سال گرفته شده را می بینیم.

یک اسب آبی در حال چک کردن ساعت یک غواص

یک تونل یخی در روسیه

کنگفوی دست جمعی

لحظه آخر نیش زنبور عسل

نقاشی خیابانی زیبا و بزرگ در لهستان

سایه یک قله بر روی ابرها

اولین دیدار

نمایی هوایی از یک باغ در ایرلند

پل ماه در پارک داهو در چین تایپه

نمایی هوایی از تجمع سفره ماهی ها

روستای گاسادالور در جزایر فارو

انتهای جهان!

پل هوایی کاپلیانو در ونکور کانادا

رودخانه خشک شده در بیابان

راهب ها در حال مدیتیشن در آبشارهای پنگور

یک غروب دیدنی

نمایی هوایی از جزیره بورا بورا

نمایی هوایی از اجتماع قایقهای کانو و کایاک

ریشه دوانده شده یک درخت با شکل جالب

استخر طبیعی همیلتون

بالاتر از همه

تقاطه دو رودخانه در سوئیس

یک مار عجیب

عکس فضایی جالب از شفق

کوه کلیمانجارو از بالا

قدرت فوق العاده یک مورچه

یک اتوبوس جالب در مکزیک

پرشی از 70 هزار پایی

شفقی دیدنی در سال 2012

آبشارهای ایگوازو

خط زیبای راه آهن از میان جنگل

والهای نوزاد به خواب رفته

عکسی ترکیبی از 7 ساعت



پرواز نمایشی هنرمندانه در فرودگاه هانوفر


دریای زیبایی پر از گلهای بنفش

سایز بزرگ یک وال از آسمان

وقتی در سوئیس یخبندان می شود

اسکی روی آب 145 اسکی باز

صحرا پس از اندکی باران

کره زمین

تصویری دیدنی از هاوایی

عکسی فضایی از کشتی کروز کاستا کنکوردیا

موج سواری بسیار زیبا

خنده واقعی یک شیر دریایی

عکسی هوایی و دیدنی از برن

[ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:42 ] [ علي افضلي ]

برای بررسی فرایند تغییر زبان قرآن در حوزۀ معنا، باید بین سه دوره تفاوت قائل شد :

1-    دوره پیش از قرآن یا دورۀ جاهلی

2-    دورۀ قرآنی

3-    دورۀ پس از قرآن.

در مرحلۀ نخست و پیش از اسلام، سه دستگاه کلمات با سه جهان بینی مختلف وجود داشته است :

الف- واژگان بدوی محض که کهن ترین و برجسته ترین جهان بینی صحرا نشینی را نمایش می دهد.

ب- واژگان بازرگانی که طبیعتاً با واژگان نخستین ارتباط نزدیک داشت و بر روی آن بنا شده بود و در عین حال نمایندۀ روح و جهان بینی متفاوت و نتیجۀ گسترش تازۀ اقتصاد بازرگانی مکه بود و کلمات و اندیشه های ویژۀ بازرگانان این شهر عمیقاً در آن نفوذ کرده بود.

ج- واژگان یهودی- نصرانی که دستگاهی از اصطلاحات دینی رایج در میان جهودان و ترسایان ساکن عربستان بود و دستگاه معنایی حنفیان را نیز شامل می شد.

زبان قرآن آمیزه ای از سه دستگاه معنایی متفاوت است. اما این بدان معنا نیست که این واژگان در قرآن به صورت نامتجانس و ناهمگن در کنار یکدیگر قرار گرفته باشند؛ بلکه این میدان وسیع معناشناختی یک مجموعۀ سامانمند و یک دستگاه تکامل یافته است که یکدیگر را کامل مینمایند.واقعیت آن است که همه عناصر هم خوب و هم بد وارد دستگاه قرآنی شده و تنها در این میدان جدید برخی از آنها مورد قبول قرار گرفته و برخی رد شده است. خود قران این فرایند ردّ و قبول را به صورتی زنده ترسیم و بیان کرده است.


[ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ] [ 17:28 ] [ علي افضلي ]

در مطالب قبل، گفتیم که زبان عربی قبل از اسلام، با ویژگیها و ظرفیت واژگانی که داشت، زبان شعر و ادبیات جاهلی بوده است.قرآن کریم هم در چنین فضای زبانی نازل شده است.یعنی با بهره گیری از ظرفیت زبانی ( صرفی، نحوی و واژگانی) زبان عربی به تبیین مفاهیم دینی پرداخته است.در این قسمت به دو اصل در حوزه مطالعات زبانشناختی می پردازم یعنی مطالعه درزمانی Diochronic و همزمانی Synchronic . مسألۀ تغییر معنایی به عوامل اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و روانشناختی مربوط می شود و با مسالۀ درزمانی و همزمانی بودن معنا مرتبط است. تعییر معنا عموماً در سه حوزۀ زیر است:

1-   تخصیص معنا : هرگاه دایرۀ شمول معنای جدید از معنای قدیم کمتر باشد.

2-   تعمیم معنا : هرگاه معنای جدید از معنای قدیم فراگیرتر باشد.

3-   نقل معنا : هرگاه معنای جدید با معنای قدیم متفاوت باشد، که نقل معنا از حوزه ای به حوزۀ دیگر صورت می گیرد.

در ضمن حوزه های تحول معنایی را می توان به قرار زیر برشمرد:

1-   حوزه های بنیادین که نمایانگر اصل حسّی و نخستین دلالت است.

2-   حوزه های حسّی که شامل تغییر بین محسوسات از طریق تخصیص، تعمیم و نقل است.

3-   حوزه های ذهنی که در آن دلالت حسّی از خلال گونه های متنوعی از جمله مجاز به حوزه ذهنی می رسد.

با توجه به دو اصل همزمانی و درزمانی در مطالعات معناشناسی، زبان قرآن نیز دارای یک فرایند تاریخی است.یعنی بیش از بیست سال، این زبان جدید در حال شکل گیری است. از طرفی در درون خود نیز به دو مرحله متمایز مکّی و مدنی تقسیم شده است. یعنی در این دو دوره زبان قرآن با بهره گیری از توانمندی و ظرفیتهای واژگانی زبان عربی، موجب تحولاتی در مفاهیم دینی شده است.

                                                                 ادامه دارد...

 

 


[ سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, ] [ 20:3 ] [ علي افضلي ]

با سلام..

 

ایام حزین تاسوعا و عاشورای حسینی

 

را خدمت همه دوستان و شیعیان عزادار،

 

تسلیت عرض می کنم.

[ جمعه 3 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:5 ] [ علي افضلي ]


ببخشید که ایمیل دردناکیه اما برای کمک لازمه بخونید و برای دیگران ارسال کنید.کمک کنید تا بلکه دکتری پیدابشه و درمانش کنه.ضمناً عکسهایش بسیار دردناک بود من نذاشتم در وبلاگ.


« نگاه نگران مادر و چشمهای پر از دلهره پدر حکایت از دردی کهنه دارد. صورتهای رنگ پریده و خسته این دو نفر نشان می دهد بیخوابی و چشم انتظاری، جزئی جدایی ناپذیر از زندگی فقیرانه آنهاست؛ زندگی که با دردها و گریه ها و اشکهای دختر پنج ساله آنها رنگ غم و اندوه به خود گرفته است . زخمهای کهنه معصومه دختری که به واقع معصوم است، سکانسهایی نه چندان دلچسب از فیلم زندگی خانواده قاسم بریسم را رقم زده است که بی شک تنها تصور آن و نه دیدنش برای خیلی از مردم سخت و غیرقابل تحمل باشد.
دیدن دختری که هر روز رشد می کند و قد می کشد اما با زجری کشنده، دختری که بازی کردن و خندیدن را مثل خیلی از دخترکان روستای دوسلق شهرستان شوش دوست دارد ولی توان آن را ندارد، شاید زجرآورترین صحنه های زندگی را برای مادری تشکیل می دهد که دوست دارد دخترش همانند سایر هم سن و سالانش بخندد، بازی کند و حرفهای شیرین و با نمک بر زبان جاری کند.حکایت این گزارش، زندگی غم انگیز معصومه بریسم دختری پنج ساله از شهرستان شوش است که با یک بیماری ناشناخته و از همان دوران نوزادی دست و پنجه نرم
 می کند به گونه ای که هم اکنون بدن این دختر همیشه خونی و زخمی است.در حالیکه برای خیلی از ما تنها یک زخم کوچک، آه از نهادمان بلند می کند، معصومه پنج سال از زندگی کودکانه خود را در حالی پشت سرگذاشته که پوست بدنش خود به خود همیشه در حال جدا شدن بوده و این وضع یک زندگی کابوس وار را برای معصومه رقم زده و خنده را از لبان وی گرفته است.مادرش که نشان می دهد سختی روزگاری که با این دختر پنج ساله پشت سرگذاشته،ضربات عمیقی به چهره اش وارد کرده است در توصیف وضع معصومه می گوید: دخترم دوست دارد بدون لباس باشد زیرا لباس ها بعد از چند ساعت به تنش می چسبند و
 باعث درد شدید وی می شوند و بعد از مدتی جدا کردن آنها از بدنش مثل کندن پوست یک انسان از بدنش عذاب آور می شود.پدرش قاسم که نگاه کردن به صورتش می تواند تلخکامی ایامی که با زخمها و گریه های دخترش بر او گذشته را تداعی کند، یک روز کار می کند و چند روز بیکار است که در سالهای اخیر حتی در تامین مخارج اولیه زندگی خود و
خانواده اش نیز مانده چه برسد به اینکه بتواند هزینه های سرسام آور درمان
 دخترش را تامین کند .وی می گوید: خیلی سخته ببینی دخترت و پاره تنت جلوی چشمانت از زخمی هایی که خود به خود روی بندش ظاهر می شود، زجه بزند ولی نتوانی برایش کاری بکنی. ببینی مادرش شب و روز دعا می کند ولی کاری از دستمان برنیاید. زندگی ما با
 قحطی لبخند و خنده مواجه شده است. وی ادامه می دهد: تاکنون به پزشکان فراوانی مراجعه کرده ایم که گفته اند بیماری دخترم ناشناخته است. حتی یک بار معصومه را به تهران نیز برده ایم که گفته اند این بیماری لاعلاج است. راستش را بخواهید وضع زندگی ما به گونه ای نیست که بتوانیم این مخارج سرسام آور را تامین کنیم به همین دلیل اکنون امیدمان به خداست که به دخترمان یک زندگی عادی ببخشد و خنده را بر لبان مادرش بنشاند.پدر معصومه عنوان می کند: برخی مردم می گویند که پزشکان متخصصی در تهران هستند که توانایی درمان دخترم را دارند ولی دست ما به آنها نمی رسد چون توانایی این کار را نداریم و این ناتوانی، عذاب و ناراحتی من را بیشتر میکند.قاسم این را هم می گوید که همین حالا هم شرمنده زن و بچه ام هستم زیرا هرچه دارم برای درمان معصومه فروخته ام و دیگر جایی برای درآمدزایی نیست.وقتی می خواهم با معصومه صحبت کنم تا بتوانم ناراحتیش را بیشتر درک کنم،فقط یک چیز را از او می شنوم. گریه، گریه و گریه و در نهایت دیدن چشمانی
 پر از اشک...فرماندار شوش هم در این خصوص می گوید: از وضع آنها اطلاع داریم چند بار به
 آنها کمک شده ولی امکان درمان برای آنها میسر نشده است به هر حال این بیماری ظاهرا به گونه ای است که از بین 4.5 میلیون نفر، یک فرد به آن مبتلا می شود به گونه ای که پوست بدن فرد بدون دخالت عاملی، از بدن جدا میشود.عبدالرضا سعیدی نیا در خصوص زندگی خانوده معصومه می گوید: زندگی سختی دارند و در روستایی به نام دوسلق زندگی می کنند که 70 کیلومتر با شوش فاصله دارد. فکر می کنم حتی رفت و آمد در این شهر نیز هزینه ای هنگفت را به خانواده قاسم بریسم تحمیل می کند.وقتی عکاس به پدر و مادرش می گوید که قصد دارد از بدنش عکس بگیرد و باید پیراهنش را بالا بزنیم مادرش با گریه می گوید: نمیشه. لباس به بدنش چسبیده است. اما اصرار ما باعث می شود مادر برخلاف میل باطنی دست به چنین کاری بزند تا با صحنه هایی دردآور مواجه شویم. مادر می گوید هر وقت می خواهم لباسهایش را از بدنش جدا کنم، معصومه تا حد مرگ، درد می کشد و گریه میکند. معصومه را در حال زجه زدن در حین ملاقات پدر و مادرش با استاندار خوزستان برای اولین بار دیدم. همه افرادی که در آنجا بودند تحت تاثیر بیماری دخترک قرار گرفته بودند و من با خود فکر می کنم که این درد و رنجی که معصومه بابت این زخمهای بی درمان تحمل می کند ممکن برای بچه های هر کدام از ما رخ دهد. پس به شکرانه سلامتی فرزندانمان که می توانیم با دیدن لبخندشان، تا
 اوج خوشبختی پرواز کنیم و با دیدن دویدنشان گل از گلمان بشکفد باید امثال معصومه بریسم را دریابیم.بر همین اساس شماره کارت 6273533100563938 نزد بانک تجارت به نام قاسم
بریسم برای کمک به این دختر اعلام می شود. همچنین هموطنان برای دریافت
 اطلاعات بیشتر از وضع این دختر شش ساله می توانند با شماره 09163344202 به
 نام علی نواصر نیز تماس بگیرند.

بنی آدم اعضای یکدیگرند    که در آفرینش زیک  گوهرند         

چو عضوی به درد آورد روزگار    دگر عضوها را  نباشد قرار»

این متن ایمیلی بود که به همراه عکسهای هولناک فراوان به دست من رسید.لطفاً دوستان ساکن در شوش یه تحقیق بکنند تا ببینیم چه میشه کرد.ممنون

[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ] [ 20:28 ] [ علي افضلي ]

سلام..این عکس جدیدی از زلزله زدگان آذربایجان است..هوای آنجا به شدت سرد است..دوستان بررسی کنند شاید راهی باشه همه یه کمکی جمع کنیم.

 

 

[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ] [ 20:17 ] [ علي افضلي ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد
.: Weblog Themes By MihanSkin :.

درباره وبلاگ

من علي افضلي هستم.دوست داشتم فضايي براي ارتباط با استادان اهل نظر و دانشجويانم داشته باشم.اين وبلاگ،به نوعي صفحه شخصي من است بنابراين طبيعي است كه فضاي آن با كلاس درس متفاوت خواهد بود و اساسا تلاشي در جهت اينكه اين وبلاگ موضوعات علمي محض را پوشش دهد،بعمل نخواهد آمد هرچند از طرح مسائل و مطالب علمي به شدت استقبال خواهم نمود.شما نيز هر آنچه مي پسنديد ميتوانيد ارسال داريد..سپاسگزارم
امکانات وب