زبان و ادبیات عربی...

زبان و ادبیات عربی...
هناک دائماً مَن هُو أتعَسُ مِنک، فأبتسم... 
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

 

زود قضاوت کردن در خصوص مواردی که اطلاعات ناچیزی در مورد آن داریم، کار شایسته ای نیست.
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد. ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیت هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد.
 

 



نظرات شما عزیزان:

شاهرکنی
ساعت12:46---21 فروردين 1391
سلام.وبلاگ جذابی دارین و مطلب تاثیرگذاری بود.

کاش ما بتونیم یاد بگیریم قبل از محکوم کردن دیگران خودمون رو قضاوت کنیم.

ایام به کامتون
پاسخ:آفرین..زنده باشید


احمد شریفی
ساعت0:01---21 فروردين 1391
سلام استاد عزیز

داستانی که شما نوشته اید را من در حدود بیش از 15سال پیش از تلویزیون دیدم برنامه ای در باره ساخت فیلم و سینما و ...بود این فیلم به عنوان فیلم کوتاه نمایش داده شد که اتفاقا مرد سیاه پوست بود. درسته؟!

واقعا میشه به جرأت گفت که بیشتر ما در زندگیمان شده که زود قضاوت کرده و بعد متوجه شدیم که در اشتباهیم پس چه خوب است که زود قضاوت نکنیم
پاسخ:احمد جان سلام. من داستان را نقل کردم.اصل داستان را پائولو کوئیلو برزیلی در آثارش آورده اما گمان میکنم در اصل یک فیلم کوتاه است..


ف
ساعت18:18---29 اسفند 1390
راستی اینم یه حدیث از نبی اکرم(ص):
دزد زده آنقدر کسانی را که از دزدی
بی خبرند تهمت میزند که گناه
او از دزد بیشتر می شود


ف.قاسمی
ساعت18:16---29 اسفند 1390
«سوء ظن»



مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.شک کرد که همسایه اش آنرا دزدیده باشد.برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد.مثل یک دزد راه میرود، مثل یک دزد که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند.آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد،لباسش را عوض کند نزد قاضی برود و شکایت کند.

اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد، زنش آنرا جابجا کرده بود.مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه میرود، حرف می زند و رفتار می کند.


پاسخ:این داستان اصلا قشنگ نبود!!


f.ghasemi
ساعت22:50---26 اسفند 1390
منم یه داستانک بلدم که به نظرم خیلی زیباتر و تاثیر گذارتر از این دو تاست.میخوام بنویسم (شاید نشنیده باشید )راستی استاد نوروزتون هم مبارک
امیدوارم سال جدید پربرکت تر از سال پیش باشد.
زاینده رود همچنان منتظر شماست!
پاسخ:بسيار ممنونم..سال جديد انشالله بر شما و دوستان خوبم در اصفهان مبارك باشد..


پگاه
ساعت16:27---20 اسفند 1390
بفرما استاد اینم داستان تقدیم به شماپاسخ:بسيار سپاسگزارم از لطفتان..

پگاه توصیفیان
ساعت16:25---20 اسفند 1390
درود بر شما
چشم طبق خواسته شما داستان زود قضاوت کردن رو دوباره براتون مینویسم امیدوارم مورد توجه همه واقع بشه:

"روزی زوج جوونی سوار قطار بودن که پیرمردی ب همراه پسر20 سالش هم در کوپه اونا با اونا همسفر بودن. پدر و پسر کنار پنجره بودن ک پسر جوون ب پدرش گفت: بابا ب اونا میگن درخت؟ پدرش گفت آره عزیزم اونا درختن. چند دقیقه بعد دوباره پسر جوان گفت: بابا اونا هم حیونن و اونم آسمونه و پدرش باز تایید کردو گفت آره اون بالا آسمونه و اونا هم حیوونای مختلفی هستن و.... زوج جوان همینطور با تعجب به پسر نگاه میکردن و دلشون برا پیرمرد سوخت ک پسری بیمار داره
چند دقیقه بعد باران شروع ب باریدن کرد و اون پسر هم دستشو زیر بارون گرفت و با فریادی از شوق گفت: بابا بابا به این میگن بارون؟ بارون اینجوره؟ پدر باز هم تایید کرد...زن جوون ک دیگه نتونست طاقت بیاره ب پیرمرد گفت: ببخشید آقا چرا پسرتون رو نمیبرید دکتر؟ پیرمرد جواب داد:ما الان از دکتر اومدیم، پسرم بعد از بیست سال امروز برا اولین بار داره می بینه. زوج جوان هم بسیار خجالت زده شده و معذرت خواهی کردن." قصه ما ب سر رسید....


پگاه توصیفیان
ساعت21:40---16 اسفند 1390
درود بر شما...خسته نباشید.

بسیار جالب بود همیشه حرف من به اطرافیانم هم اینه که
پاسخ:واقعا قشنگ بود..آفرين بر شما.فقط لطف كن داستان را يكبار ديگه بفرست.. 


zghasemiasl
ساعت9:04---16 اسفند 1390
تذکر خوبی بود.ممنون

فاطمه
ساعت22:04---14 اسفند 1390
زیبا بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, ] [ 10:12 ] [ علي افضلي ]

.: Weblog Themes By MihanSkin :.

درباره وبلاگ

من علي افضلي هستم.دوست داشتم فضايي براي ارتباط با استادان اهل نظر و دانشجويانم داشته باشم.اين وبلاگ،به نوعي صفحه شخصي من است بنابراين طبيعي است كه فضاي آن با كلاس درس متفاوت خواهد بود و اساسا تلاشي در جهت اينكه اين وبلاگ موضوعات علمي محض را پوشش دهد،بعمل نخواهد آمد هرچند از طرح مسائل و مطالب علمي به شدت استقبال خواهم نمود.شما نيز هر آنچه مي پسنديد ميتوانيد ارسال داريد..سپاسگزارم
امکانات وب