زبان و ادبیات عربی...

زبان و ادبیات عربی...
هناک دائماً مَن هُو أتعَسُ مِنک، فأبتسم... 
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

 سلام..يكي از دانشجويان پرتلاش اين نمايشنامه را كار كرده و فرستادند تا نظري بدهيم..لطفاً اگر نظري هست بفرماييد.

نمایشنامه ی رویا
 
 
اقتباس از: داستان کوتاه«رویای خوش» زهرا پورقربان
 
 
بازیگران:
 
خانم پرستار
[چاق و بی حوصله و بی توجه به مددجوها ]
 
پیرزن
[لاغر و تکیده ، خیالاتی و غرغرو]
 
معصومه
[دختر نوجوانی که استرس دارد ، با خلق و خوی دهاتی، فرمانبر و توسری خور ]
 
خانم خانه
[صدایی که از بیرون صحنه می آید.]
 
سه پیرزن
[که فقط نقش سیاهی لشگر را بازی می کنند و در تمام مدت نمایش بی حرکت و بی صدا روی تخت در حال استراحت هستند]
 
بچه
[ که گوشه اتاق خواب است ]
 
پیرزن ها در نصفه ی آسایشگاهی لوکیشن روی تخت دراز کشیده[نور کافی] .هم زمان در طرف دیگر صحنه معصومه در لوکیشن خانه ی قدیمی بی حرکت ایستاده [نور ضعیف]. پیرزن روی تخت چوبی نیم خیز می شود. صدایش می لرزد و با بی تابی در بخش می پیچد.
 
پیرزن: « پرستار! خانم پرستار! کجایی؟ زود بیا اینجا، بعدن نگی صدام نزدی! »
 
صدای ریز خنده ی پرستار فضای دفتر را پر می کند. گوشی را روی تلفن می گذارد. چرخی می خورد و هیکل سنگینش را از روی صندلی بلند می کند. مچ دست چاقش را نزدیک صورتش می برد. نگاهی به ساعت مچی و نگاهی به ساعت دیواری بخش می اندازد. سری تکان می دهد. نرم به طرف اتاق قدم برمی دارد. با انگشت کلید برق را فشار می دهد. مهتابی های روی دیوار چند بار پت پت می کنند. نور روی چروک صورت پیرزن ها می دود. پلک هایشان می لرزد. پرستار ماسک را روی بینی اش می کشد. بندهای پیش بند سفید بلندش را از پشت در گودی کمر گره می زند و تخت ها را یکی یکی برانداز می کند.
 
پرستار: « کدومتون بود که منو صدا کرد؟! »
 
نگاه پیرزن ها روی آخرین تخت کنار پنجره دودو می زند و سرهایشان می لرزد. سگرمه های پرستار در هم گره می خورد. خودش را به تختی که کنار پنجره هست، می رساند. دمپایی سیاه را از زیر تخت بیرون می کشد و جلوی پای پیرزنی که صدایش کرده بود، می اندازد. واکر را کنار تختش می گذارد.
 
پرستار : « بگیر ببینم! زود باش! نقل دیشب نشه ها که . . . ! »
 
دست های استخوانی پیرزن از لای پایش کنده می شود. موهای ژولیده ی حنایی اش را پشت گوش می برد. کمرش را خم می کند. دمپایی ها را از کنار پاهایش برمی دارد. لبه ی تخت می نشیند. همین که خیسی زیرش را حس می کند، نرم و آرام پاهایش را روی تخت دراز کرده و سرش را روی بالش رها می کند، دمپایی ها را روی سینه اش فشار می دهد، لبخندی روی لبش می نشیند، نگاهش برق می زند و  سرش را به سمت نیمه ی دیگر لوکیشن می چرخاند و نور صحنه ضعیف و در عوض نور نیمه ی دیگر روشن تر می شود.
 
معصومه جارودستی را نرم و سبک روی آجر فرش حیاط می کشد.برگ های زرد و خشک خش خش می کنند و به طرف باغچه می دوند. جارو را چند بار دور پاشویه ی حوض می کشد. ماهی های قرمز ریز و درشت لای جلبک های سبز لیز می خورند و می رقصند. گیس بافته ی سیاه دوطرف سرش را با دست به پشت می اندازد. دست به گودی کمرش می برد، راست می شود و نفسی تازه می کند. عرق ریز نشسته روی پیشانی را با پشت دست می گیرد. بوی نم آجر وخیسی خاک باغچه را یک جا به سینه می کشد.آفتابه ای آب روی پایش می ریزد. پوست سفید پایش میان دمپایی سیاه بندی خودنمایی می کند. همین که لچک سه گوش را از پس گردنش باز می کند، صدای خانم خانه او را به اتاق پنج دری می کشاند.
 
خانم خانه: « معصوم! معصوم! کار حیاط تموم شد یا نه؟ گردگیری اتاق ها مونده، حواست به بچه هم باشه. من دارم میرم روضه . . . »
 
دستمال نم دار را برمی دارد. آینه و شمعدان، دور تادور آینه ی دیواری، بوفه ی ظرف های چینی و بلور را برق می اندازد. پشت دری سفید پنجره ها را یکی یکی می کشد و مرتب می کند. به صورت بچه ای که گوششه ی اتاق خواب است، نگاهی می اندازد. جلوی آینه دیواری چرخی می زند. نوک گیس های بافته اش را به دندان می گیرد. چرخی می زند. نرمه بادی پرده ی در اتاق را پس می زند. نگاهش از توی آینه روی دمپایی سیاهش می نشیند. به طرف درگاهی پر می کشد. دمپایی هایش را از روی زمین بلند می کند. دستی به روی آن ها می کشد.
 
معصومه: « سر و صورتتون خیلی کثیفه، باید ببرمتون حموم. »
 
چند تا بالش زیر پایش می گذارد، سجاده نماز را همراه شانه از روی تاقچه برمی دارد، چادر نماز را سرش می کند. دامن چادر نماز روی گل های قالی کشیده می شود. جانماز چارگوش را دور سر عروسک هایش گره می زند. عروسک هایش لج کرده اند. انگاری که از روسری بدشان بیاید، آن ها را به زبان می گیرد.
 
معصومه: « اگه دخترای خوبی باشید، از حموم که برگشتیم، خوابیدین و بلند شدین با هم میریم تو حیاط لی لی بازی، قبوله؟! »
 
با مهر نماز سر عروسک هایش را صابون می زند. با شانه موهایشان را صاف می کند. تسبیح های سبز و قرمز را دور گردنشان می چرخاند. بقچه ی حمام را جمع می کند و به گوشه ی دیگری از اتاق می رود. روی قالی دراز می کشد. عروسک هایش را روی سینه اش می خاباند و سفت آن ها را بغل می کند. گرم حرف زدن با آن ها ست که با جیغ خانم خانه از جایش می پرد، گیج و منگ به دور و برش نگاه می کند.
 
خانم خانه: « معصوم! معصومه! داری چی کار می کنی؟! بچه از گریه هلاک شد. مگه گوشات کره؟! نکنه دیوونه شدی؟ آره؟ پس چرا دمپاییای خیس رو لای جانماز پیچیدی؟ اونارو گذاشتی رو سینت؟ »
 
نور صحنه ضعیف و نور نیمه ی دیگر روشن تر می شود.
 
پرستار با لگن چرخدار کهنه، خود را به تخت پیرزن می رساند. دمپایی های سیاه را روی سینه اش می بیند و دهانش باز می ماند. با نیش خندی سرش داد می زند:
 
پرستار: « واه، واه، پناه برخدا. انگاری عقلشون رو قورت دادن. این چه کاریه که کردی؟ نکنه دیوونه شدی، آره؟ »
 
پرستار این را می گوید، و روی سینه ی استخوانی او خم می شود. همین که دمپایی ها را از روی سینه اش برمیدارد، دست های سرد و بی جان پیرزن کنار تنش جا خوش می کند.


نظرات شما عزیزان:

موج
ساعت13:12---24 خرداد 1391
سلام خیلی پر درد بود.
میدونیید، رویا ساخته شدن که رویا باقی بمونن اگه به واقعین برسن دیگه رویا نیستن


آشنا
ساعت9:45---21 خرداد 1391
سلام شما تو کار فیلمنامه و نمایشنامه هم هستید؟؟؟؟



مطالبتون درباره همه چی هست بغیر زبان و ادبیات عربی
پاسخ:گوشه سمت راست وبلاگ اينجانب را لطفا مطالعه بفرماييد...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, ] [ 8:37 ] [ علي افضلي ]

.: Weblog Themes By MihanSkin :.

درباره وبلاگ

من علي افضلي هستم.دوست داشتم فضايي براي ارتباط با استادان اهل نظر و دانشجويانم داشته باشم.اين وبلاگ،به نوعي صفحه شخصي من است بنابراين طبيعي است كه فضاي آن با كلاس درس متفاوت خواهد بود و اساسا تلاشي در جهت اينكه اين وبلاگ موضوعات علمي محض را پوشش دهد،بعمل نخواهد آمد هرچند از طرح مسائل و مطالب علمي به شدت استقبال خواهم نمود.شما نيز هر آنچه مي پسنديد ميتوانيد ارسال داريد..سپاسگزارم
امکانات وب